لرزید در عمیق آینه تصویر
پر زد کلاغی از لب دیوار
بادی وزید و پنجره را بست
باران گرفت نرم
اندوه خیمه بست
با خویش مرد گفت
احساس می کنم
تا مرز بی نهایت
آنجا که انجماد
در روح هر روان شده ای جاریست
راهی دراز نیست
اما خدا اگرچه بزرگ است
و عادل و کریم
بی شک در انتظر لاشه ی من نیست
باری سخن دراز شد
از لابه لای زخم خرافات
میراث رفتگان
چرک آب باز شد
بهتر که بگذریم
ادامه شعر