دستگیرهی در را که میگیری
پرندهای بال میگشاید
پلنگی خیز بر میدارد
نهنگی باله میجنباند
کودکی برای اولین بار
روی پا میایستد
تا بروند
مانند تو
که دستگیرهی در را گرفتهای
اکولالیا | #علیرضا_روشن
دستگیرهی در را که میگیری
پرندهای بال میگشاید
پلنگی خیز بر میدارد
نهنگی باله میجنباند
کودکی برای اولین بار
روی پا میایستد
تا بروند
مانند تو
که دستگیرهی در را گرفتهای
اکولالیا | #علیرضا_روشن
امشب من و بنان و خدا گریه می کنیم
در اوج دیلمان و دعا گریه می کنیم
امشب خدا به حال من و بندگان خویش
ما هم به حال و روز خدا گریه می کنیم
با دفتری گذشته ی خود را ورق زنان
یک مشت شبه خاطره را گریه می کنیم
باران گرفته شهر پر از ضجه ی خداست
ما هم شبیه پنجره ها گریه می کنیم
ادامه شعر
کنار من که قدم میزنی هوا خوب است
پر از پریدنم و جای زخمها خوب است
برای حک شدن عشق در خیابانها
به جا گذاشتن چند رد پا خوب است
قدم بزن پرم از حس «درکنار تویی»
قدم بزن پرم از حس اینکه «ما» خوب است
نخند حرف دلم را نمیشود بزنم
خیال میکنم اینجور جملهها خوب است
ادامه شعر
باید خودم را ببرم خانه
باید ببرم صورتش را بشویم
ببرم دراز بکشد
دلداریاش بدهم، که فکر نکند
بگویم که میگذرد، که غصه نخورد
باید خودم را ببرم بخوابد
«من» خسته است
اکولالیا | #علیرضا_روشن
چپ کردن از دنیای خاکی توی آغوشت
با عشق ور رفتن فقط از روی بی کاری
یا چند روزی « نیچه » و شاید « فوکو » خواندن
بوق تریلی نصب کردن روی یک گاری !
در سرنوشتی که فقط معطوف قدرت بود
تنها تو ماندی از من و یک بخت ِ برگشته
یک لکه ی چسبنده از من روی شلوارت
فنجانی از قهوه که روی تخت برگشته
مشغول مشتی حرف های فلسفی بودن
این ژست ها سیگارمان را پیپ خواهد کرد !
تاریخی از دیوانگی را دوره می کردم
سوراخ های عقلمان را کیپ خواهد کرد !
بُمبم ولی در دست های نرمتان خوابم
این راه ناهموار که تقصیر گاری نیست
هر چند که من دشمنان را خوب می سوزم
اما دلیل انفجارم انتحاری نیست
از من نترس این گفتمان ها کاملا عادی ست
من قفل فرمان را برای بحث می خواهم !
من گفته بودم « هیتلـر » را خوب می فهمم
من طالع دنیایمان را نحس می خواهم
ادامه شعر
بغض چوپان کنار یک اتوبان
ترس جا ماندن از جهان بزرگ
گریه در متروی کرج – تهران
حس دلتنگی ام به خاطر گرگ
آسمانم پریده از رنگش
وسط حوض های نکبت و دود
اول قصه ها خدا بود و
آخر قصه هیچ وقت نبود
غصه ها از میان کابوسی
نشت می کرد به زمین و زمان
ترس یک گرگ از سگ گله
ترس یک گله از تمام جهان
مانده ام انتهای خط ، بی کس
پشت این طاقت تمام شده
گریه هایم ، مضر ولی شیرین
مثل سیگار بعد شام شده
حوض بی کاشی ام بدون ِ ماه
حوض بی ماهی ام پر از ای کاش ↓
بود اگرچه شبیه رویا بود
خفه شد شهری از نبودن هاش
دود خوردم / به روزهای کثیف
درد دیدم که لال می ماندم
که درختان در نیامده را
توی مغزم زغال می ماندم
لحظه ها از هنوز کم می شد
گرگ و میشم به سمت شب می رفت
آخر قصه می رسید اما
همه ی خواب ها عقب می رفت
ترس جا مانده ای شدم اما
به سیاهی کشید کار جهان
گم شدم لا به لای شهر بزرگ
بغض چوپان ، کنار یک اتوبان
اکولالیا | #محسن_عاصی
اگر به خانه من آمدی
برایم مداد بیاور، مداد سیاه
میخواهم روی چهرهام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لبها
نمیخواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!
یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را … بدون اینها راحتتر به بهشت میروم گویا!
یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بیواسطه روسری کمی بیندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
میخواهم … بدوزمش به سق …
این گونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
ادامه شعر
ای یار
که در گریبانت
دو کبوتر توأمان بیتابند
و قلب پاک تو
با لرزش خوش کبوتران
به تنظیم ایقاع و آهنگ جهان برخاسته است
لبانت به طعم خوش صداقت آغشته است
و گرمای مهربان دستت
مرد را مرد میکند
و من
ایستاده ام
و به نیمهی کهکشان مینگرم
ادامه شعر
ده شهریور است! خوشحالم
ده شهریور است! غمگینم
می روم سینما ، بدون هدف
وسط گریه فیلم می بینم
ده شهریور است، دستت کو
کیک را با تو چند تکه کنم!؟
مثل قلب ِبه میخ آویزان،
توی دستت یواش چکه کنم
ادامه شعر
می خواستم همه کارهایم را بکنم
و سر فرصت به دنبال او بروم
می خواستم اول
دنیا را عوض کنم
کتاب هایم را بنویسم
اسم و رسم به هم بزنم
برنده شوم
و بعد با دست های پر به دنبالش بروم
خبر نداشتم که
عشق منتظر آدم ها نمی ماند
اکولالیا | #گلی_ترقی
از کتاب درخت گلابی
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑