جهان
پیرتر از آن است
که بگویم دوستت میدارم،
من این راز را به گور خواهم برد.
مهم نیست
صبحها گریه میکند کودکِ همسایه
به جای خودش،
ظهرها گریه میکند کودکِ همسایه
به جای من،
و شبها
همچنان گریه میکند کودکِ همسایه
به جای همه
ادامه شعر
جهان
پیرتر از آن است
که بگویم دوستت میدارم،
من این راز را به گور خواهم برد.
مهم نیست
صبحها گریه میکند کودکِ همسایه
به جای خودش،
ظهرها گریه میکند کودکِ همسایه
به جای من،
و شبها
همچنان گریه میکند کودکِ همسایه
به جای همه
ادامه شعر
زیباترین قول تو این است
که هرگز باز نخواهی آمد.
زادهی قول تو هستم
در غبار
پس میدانم
که رنج در خانه است
در انتهای پلهها خانه دارد
تنها انزوای من است
که در باران مرا شکر میکند
که تا صبح فردا
زنده هستم
چرا
ادامه شعر
بین من و تو
چهل زندان بود
حیاط به حیاط زندان
با پرچم صلحی در دست آمدم
تو نبودی
اکولالیا | #شمس_نگرودی
می خواهم بی خیال باشم
اما نمی توانم
ناله ی گربه
مقاومتم را می شکند
در را باز می کنم
به خانه می خزد
میان برف و زوزه ی باد
او به خانه ام می آید و
سگی از درونم بیرون می رود
اکولالیا | #رسول_یونان
من از تو می مردم
اما تو زندگانی من بودی
تو با من می رفتی
تو در من می خواندی
وقتی که من خیابانها را
بی هیچ مقصدی می پیمودم
تو با من می رفتی
تو در من می خواندی
تو از میان نارونها گنجشکهای عاشق را
به صبح پنجره دعوت می کردی
وقتی که شب مکرر می شد
وقتی که شب تمام نمی شد
تو از میان نارون ها، گنجشکهای عاشق را
به صبح پنجره دعوت می کردی
ادامه شعر
بر نمی گردند شعرها
به خانه نمی روند
تا برگردی و دست تکان دهی
روبانهای سفید را در کف شعرها ببین
که چگونه در باران می لرزند
روبانهای سفید پیچیده بر گل سرخهای بی تاب را ببین
بر نمی گردند شعرها، پراکنده نمی شوند
به انتظار تو در بارانی ایستاده اند
و به لبخندی، به تکان دستی دلخوشند
هیچ چیز با تو شروع نشد
همه چیز با تو تمام می شود
ادامه شعر
اگر به کسی نگویید
من برای شب و سکوت و سردردِ آینه،
شفای نور و
مرهم گفتوگو آوردهام
تمامِ سرانگشتان سوختهی من
لبریز از حروف رویا و لمس علاقهاند.
نمیخواهم باورم کنید!
فقط میدانم که میفهمید
هنوز هم
از کزکز این تاول چاکچاک و
آماس این دوپای سفر،
عطر امید و بوی بلوغ و میل ترانه میآید.
ادامه شعر
آن قدر به تو نزدیک بودم
که تو را ندیدم
در تاریکی خود، به تو لبخند می زنم
شکرانۀ روزهایی
که کنار تو
راه رفته ام
اکولالیا | #شمس_لنگرودی
یارب مرا یاری بده، تا خوب آزارش کنم
هجرش دهم، زجرش دهم، خوارش کنم، زارش کنم
از خندههای دلنشین، وز بوسههای آتشین
صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم
بندی به پایش افکنم، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر، کالای بازارش کنم
گوید: میفزا قهر خود، گویم: بکاهم مهر خود
گوید که: کمتر کن جفا، گویم که: بسیارش کنم
هر شامگه در خانهای، چابکتر از پروانهای
رقصم بر بیگانهای، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من، فارغ شد از سودای من
منزل کنم در کوی او، باشد که دیدارش کنم
گیسوی خود افشان کنم، جادوی خود گریان کنم
با گونهگون سوگندها بار دگر یارش کنم
چون یار شد بار دگر، کوشم به آزار دگر
تا این دل دیوانه را راضی ز آزارش کنم
اکولالیا | #سیمین_بهبهانی
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑