عشق درخششی جادویی است
که از درون هسته سوزان روح می تابد
و زمین پیرامونش را روشنی می بخشد
و توانمان می دهد تا زندگی را
در قالب رویایی شیرین و زیبا
بین دو بیداری درک کنیم
ادامه شعر
عشق درخششی جادویی است
که از درون هسته سوزان روح می تابد
و زمین پیرامونش را روشنی می بخشد
و توانمان می دهد تا زندگی را
در قالب رویایی شیرین و زیبا
بین دو بیداری درک کنیم
ادامه شعر
یک تور ماهگیری ساختهام
امشب میخواهم ماه را شکار کنم
آن را دور سرم چرخ خواهم داد
و قرص بزرگ ماه را خواهم گرفت
فردا نگاهی به آسمان بکن
اگر ماه در آن ندیدی
بدان که آخر سر شکارش کردم
و انداختمش توی تور
اما اگر ماه همچنان میدرخشید
یک ذره پایینتر را نگاه کن
ادامه شعر
هیچ کس مرا دوست ندارد
هیچ کس به من توجه نمی کند
هیچ کس برایم هلو و گلابی نمی خرد
هیچ کس به من شیرینی و نوشابه نمی دهد
هیچ کس به شوخیهای من نمی خندد
هیچ کس موقع دعوا به من کمک نمی کند
هیچ کس برایم مشق نمی نویسد
هیچ کس دلش برایم تنگ نمی شود
هیچ کس برایم گریه نمی کند
هیچ کس نمی داند که چه بچه خوبی هستم
اگر کسی از من بپرسد که بهترین دوستم کیست
توی چشمش نگاه می کنم و می گویم : هیچ کس
ولی امشب خیلی ترسیدم
آخه بلند شدم دیدم هیچ
ادامه شعر
راهی کشف کرده ام
که برای همیشه با هم دوست باشیم
این راه
خیلی ساده است
هرچه من می گویم
انجام بده
ادامه شعر
خوب گوش کنید بچهها
کبوتر نماد صلح است
برای همین ما در اینجا یک عالم کبوتر داریم
فقط یک چیز کم داریم و آن صلح است
حالا کی می داند صلح کجاست؟
اکولالیا | #شل_سیلور_استاین
برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم که
دوستمان نمی دارند
همان گونه که آدم هایی نیز یافت می شوند که
دوستمان دارند ، اما ما دوستشان نداریم
به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و
همواره بر می خوریم
اما آنانی را که دوست می داریم
همواره گم می کنیم و
هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم
ادامه شعر
به تو که فکر می کنم
غباری از ذرات نا ممکن تو
در حوالی هوایم
شکل ممکن تو را می گیرند
تو شرط می کنی که مرا
در همان حوالی ناممکن به مهمانی فرا بخوانی
“تا وقتی که لمست نکنم”
آن وقت جانی تازه بگیری
شرط سنگین “هادس” بر ” ارفئوس ”
ندیدن به شرط زنده شدن دوباره
من محو تماشای تو می شوم
فارغ از لمس تو
حالا غبار تاریکت
جهانی از نور می شود
تو در ابتدای جان گرفتنت هستی
ادامه شعر
نه به خواب
که به رویاهایم سفر میکنم
آنجا هر قدر بخواهم تجربه خواهم کرد
هرچه را که نتوانستم زمان بیداری تجربه کنم
همگی زیبا و جوان بودند
که به دروغ دوستشان داشتم یا دوستم داشتند
آخرین کسانی که خواهم دید آنان خواهند بود
سالهاست که نتوانستم در برابر محبت پایداری کنم
نه به مرگ
که به ابدیت سفر می کنم
آنجا هرقدر که بخواهم استراحت خواهم کرد
به اندازه هیچ وهیچ استراحتی که در زندگی نداشتم
ادامه شعر
تو نیستی
این باران
چه بیهوده میبارد
چرا که خیس نخواهیم شد
با هم
این رود
چه بیهوده میخروشد
چرا که بر کرانهاش نخواهیم نشست
نگاه نخواهیم کرد
باهم
این راه
چه بیهوده میرود به دوردست
چرا که نخواهیم پیمودش
باهم
چه بیهوده است
دلتنگی از دوری
چنان دوریم
که حتا نخواهیم گریست
باهم
حدس میزنم
که خواهی گریخت
التماس نمیکنم
از پیات نمیدوم
اما صدایت را در من جا بگذار
میدانم
که از من دل میکنی
راهت را نمیبندم
اما عطر موهایت را در من جا بگذار
میدانم
که از من جدا خواهی شد
خیلی ویران نمیشوم
از پا نمیافتم
اما رنگت را در من جا بگذار
ادامه شعر
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑