شاید که زمین معلق است در هوا،
نمیدانم من.
شاید ستارهها برشهای کاغذی کوچکی هستند
که قیچی غول پیکری بریده باشدشان،
نمیدانم من.
شاید که ماه اشکی ست در آسمان،
نمیدانم من.
و شاید خداوند آواییست ژرف،
که ناشنوایی شنیده باشدش،
من نمیدانم.
شاید که هیچ کس نیستم من.
البته، پیکری دارم
که قادر به گریختن نیستم از آن.
من، اما دلم میخواهد بزنم بیرون از سرم،
هرچند که آن هم خواهشی ست بیمعنا.
بر لوح تقدیر، ثبت گشته است،
که من محبوسم در این کالبد انسانی.
از این روست که میخواهم
توجهتان را به مشکلی که دارم جلب کنم.