۱
بودنم را به بزم میگیرم، و میسرایم خویشتن را
و آنچه میپندارم، خود پندار توست
هر ذره از من، به نیکی همانا ذرّات توست
روانَم را فرامیخوانم و میپراکنمَش،
میخوانمَ و میپراکنم خویش را، به تماشای یگانهای نی از علفهایِ تابستان میشتابم،
زبان من، هر قطرهٔ خونَم، از این خاک برآمده، وز این هوا،
و اینجا، از والدین خویش زاییده شدهم، و بدانسانِ همنیاکانَم،
اینک، سیوهفت سالهام، در آغازَش، در اوجِ سلامت،
امید با من است تا مرگهنگام دست برندارم.
از باورهایَم و آموختههایَم که در تعلیق نایند،
۲
خانهها و اتاقها، آکنده از عطر و طاقچهها در غوغای این عطرها پُر،
نفس میکشم رایحهٔ خوش را و میدانمَش و به حسن میدانمَش،
عصارهها مرا مست خواهند کرد، لیک نخواهم گذاشتِشان،
فضا آکنده از عطری نیست، اثری از رایحهها نیست، بویی به مشام نمیرسد،
آن تا ابد مخصوصِ دهان من است، که در عشقی با اویام،
به ساحل و کنارهٔ جنگل خواهم رفت، عور و بیتلبیس، سخت خواهان آنْام که مرا لمس کند، بخاری از نَفَسِ خویشتنَم،
پریشانْام از آنکه با خود میآمیزم.
پژواکها، امواج، همهمهٔ نجواها، عنصرِ عشق، رشتهٔ ابریشم، واپیچش شاخهها و تاک،
دمهای من و قوت قلبَم، تکانههای سینهام، گذر از صخرههای تاریکِ دریا، و خرمنی از علف خشک،
نجوای واژهگان دشنامگونه از گلوی من در واپیچشِ باد مستورْ میماند،
چند بوسهٔ آرام و اینک، چند حیا، و آنک، رسیدنی به گرد بازوها،
بازییِ نور و سایه بر درختان، بهوقت جنباندن شاخسارانِ نرم، در شوق تنهایی یا که هیاهوی خیابانها یا که بر کرانهها و شیبهای تپه،
در من احساس سلامت است و تحریر آواز ظهر کامل، و سرود من که از تخت و دیدارِ آفتاب سربرمیآورد.
ادامه شعر