در خنکای صبحی برخاستم
بیرون از پنجره خم گشتم
نه ابری، نه بادی
تنها هوایی که عطر گلها را تا چندی نگاه میداشت
یک جایی هم کبوترها.
روزگارم را بیشتر در تعلیق، سر کردهام
و باقی عمرم را محکوم گشتم.
خب، می دانی
اینجاست که صلح، مفهوم خود را بیشتر باز مییابد
بگذار که سطل حافظه
فرو افتد در چاه
ادامه شعر