می نوشم برای خانه ی ویران
برای زندگی قهرآلود خود
برای تنهایی
در حین با هم بودن
و برای تو من مینوشم
برای دروغ لبهای خیانتگرت به من
برای سرمای بیجان چشمانت
برای آن که دنیا زمخت و بیرحم بود
و برای آن که خدا هم نجاتمان نداد
ادامه شعر
می نوشم برای خانه ی ویران
برای زندگی قهرآلود خود
برای تنهایی
در حین با هم بودن
و برای تو من مینوشم
برای دروغ لبهای خیانتگرت به من
برای سرمای بیجان چشمانت
برای آن که دنیا زمخت و بیرحم بود
و برای آن که خدا هم نجاتمان نداد
ادامه شعر
جدائی تاریک است و گس
سهم خود را از آن میپذیرم ، تو چرا گریه میکنی ؟
دستم را در دست خود بگیر و بگو که در یادم خواهی بود
قول بده سری به خوابهایم بزنی
من و تو چون دو کوه ، دور از هم جدا از هم
نه توان حرکتی نه امید دیداری
آرزویم اما این است که
عشق خود را با ستارههای نیمه شبان به سویم بفرستی
ادامه شعر
نمی ترسم از سرنوشت هولناک
و از دلتنگی های کشنده ی شمال
مهم نیست که سپیده دمان را دیگر نبینیم
و مهتاب بر ما نتابد
هدیه ای نثارت می کنم امروز
که در جهان بی مثل و مانند است
عکس رقصانم را در آب
در ساعتی که جویبار شبانه هنوز بیدار ست
نگاهم را ، نگاهی که ستاره های افتان در برابرش
تاب بازگشت به آسمان ها را نیافتند
ادامه شعر
خانه سفیدت را ، باغ آرامت را ترک خواهم گفت
و زندگیم را تهی و پاک خواهم کرد
آنگاه تو را در شعرم خواهم ستود
آن گونه که هیچ زنی تا حال نکرده است
و همیشه پاره ای خواهم بود از زندگی تو
از بهشتی که برایم ساختی
گرانبها ترین ها را خواهم فروخت
عشق ات را ، نازک اندیشی ات را
اکولالیا | #آنا_آخماتووا
تو همواره اسرارآمیزی و غافلگیر کننده
و با هر روزی که می گذرد
مرا بیشتر اسیر خودت می کنی
اما ای دوست جدی من
احساس من به تو
نبرد آتش و آهن است
اکولالیا | #آنا_آخماتووا
می دانم تو پاداشی هستی
برای سال های رنج و عذاب من
برای این که هرگز دل
به لذات حقیر مادی نبستم
برای آن که هیچ گاه به عاشقی نگفتم
تو تنها عشق منی
و برای اینکه بدی دیدم و بخشیدم
تو فرشته جاودانی من خواهی بود
اکولالیا | #آنا_آخماتووا
عاقبت
همهی ما
زیر این خاک
آرام خواهیم گرفت
ما
که روی آن
دمی به همدیگر
مجال آرامش ندادیم
اکولالیا | #آنا_آخماتووا
بیا و سراغی از من بگیر
می دانم باید جایی در این نزدیکی ها باشی
بیا که تنهای تنهایم
در حسرت صدای بال کبوتر پیام
اکولالیا | #آنا_آخماتووا
دیگر از یک لیوان نخواهیم خورد
نه آبی، نه شرابی
دیگر بوسههای صبحگاهی نخواهند بود
و تماشای غروب از پنجره نیز
تو با خورشید زندگی میکنی
من با ماه
در ما ولی فقط یک عشق زنده است
برای من، دوستی وفادار و ظریف
برای تو دختری سرزنده و شاد
اما من وحشت را در چشمان خاکستری تو میبینم
توئی که بیماریام را سبب شدهای
دیدارها کوتاه و دیر به دیر
در شعر من فقط صدای توست که می خواند
در شعر تو روح من است که سرگردان است
آتشی برپاست که نه فراموشی
و نه وحشت میتواند بر آن چیره شود
و ای کاش میدانستی در این لحظه
لبهای خشک و صورتی رنگت را چقدر دوست دارم.
اکولالیا | #آنا_آخماتووا
ترجمه: احمد پوری
طلا رنگ می بازد
مرمر خاک می شود
فولاد زنگ می زند
نابودی با همه چیزی است در این جهان.
تنها اندوه است که پایدار است
تا زمانی که واژه باشکوه بماند
اکولالیا | #آنا_آخماتووا
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑