همه چیز ناگهان اتفاق افتاد
ناگهان نور خورشید زمین را روشن کرد؛
ناگهان آسمان پدیدار شد؛
آبی ناگهان.
همه چیز ناگهان اتفاق افتاد؛
ناگهان بخار از خاک بلند شد؛
ناگهان درخت جوانه زد، شکوفه روئید.
ناگهان میوه رسید.
ادامه شعر
همه چیز ناگهان اتفاق افتاد
ناگهان نور خورشید زمین را روشن کرد؛
ناگهان آسمان پدیدار شد؛
آبی ناگهان.
همه چیز ناگهان اتفاق افتاد؛
ناگهان بخار از خاک بلند شد؛
ناگهان درخت جوانه زد، شکوفه روئید.
ناگهان میوه رسید.
ادامه شعر
نمیدانند آنهایی که تنها نیستند،
سکوت چگونه انسان را به هراس میاندازد؛
انسان چگونه با خودش حرف میزند،
کسی که در حسرت یک دل است،
چگونه به سمت آینهها میدود،
نمیدانند.
اکولالیا | #اورهان_ولی
ترجمه از #مجتبی_نهانی
از کتاب ترانهی پشت بامها و دودکشها
این شاعرها از معشوقهها بدترند
این چه مصیبتی ست که از دست این آدمها میکشم؟
مگر ممکن است تمام شب را
در محرمیت مصراعی بگذارانی؟
گوش کن، ببینم میتوانی بشنوی
ترانه ی پشت بامها و دودکشها را
یا این که صدای مورچهها را
که به لانه شان گندم میبرند؟
آیا ممکن است، منتظر طلوع خورشید نشویم،
تا در کنار دریا قافیههای دست دوم را
به رفتگران جلوی خانه ام بدهم؟
ادامه شعر
زخم چاقوی پیشانی ام
به خاطر توست
قوطی سیگارم یادگاری ات
در تلگراف
«گفتی هر کاری داری بگذار و بیا»
چگونه فراموشت کنم،
معشوقهی روسپیام؟
اکولالیا | #اورهان_ولی
ترجمه از #مجتبی_نهانی
از کتاب ترانهی پشت بامها و دودکشها
قبل از طلوع خورشید
دریا که هنوز سفیدِ سفید است،
به راه خواهی افتاد.
شهوتِ گرفتن پارو در کف دستهایت،
سعادت انجام دادن کاری در آن
خواهی رفت،
در تلاطم تورهای ماهیگیری خواهی رفت.
از رو به رو ماهیها به راهت خواهند آمد؛
شاد خواهی شد.
تورها را که تکان بدهی
دریا را، پولک پولک به دست خواهی گرفت؛
زمانی که در گورستانهای سنگلاخهایشان،
روح مرغان دریایی سکوت میکند،
ناگهان،
ادامه شعر
چشم به راه توام
در چنان هوایی بیا
که دست کشیدن از تو غیر ممکن باشد.
اکولالیا | #اورهان_ولی
ترجمه از #مجتبی_نهانی
از کتاب ترانهی پشت بامها و دودکشها
هیچ کدام مال او نیست
اما هر یک نام غمانگیزی دارد:
«صبح اردیبهشت»
«پس از باران»
و
«رقص»
هر بار که نگاهشان میکنم
بغض گلویم را میگیرد
ادامه شعر
بعد از آن پیکهای شراب
پس از آن ظرفهای میوه
فراموشمان شد نغمهای با هم سر دهیم
در آن غروب جداییمان
به شهادت ستارگان شبانگاهی
ما باز هم آواز میخواندیم
اما
دیگر به تنهایی
ادامه شعر
او خوابیده است به پشت
دامنش اندکی بالا رفته
یک دستش زیر سرش، زیر بغلش پیداست
و دست دیگرش روی سینه
میدانم منظوری ندارد
لعنت بر شیطان
میدانم
ادامه شعر
از عشق قدیمی رها گشتهام
دیگر همهی زنها زیبایند
پیراهنم تازه است،
به حمام رفته ام وُ
صورتم را اصلاح کرده ام
صلح شده…
بهار آمده…
آفتاب طلوع کرده است.
ادامه شعر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑