بعضی ترانهها را
می توان
بارها و بارها
گوش داد
بعضی انسانها را
میتوان
بارها و بارها
دوست داشت
ادامه شعر
بعضی ترانهها را
می توان
بارها و بارها
گوش داد
بعضی انسانها را
میتوان
بارها و بارها
دوست داشت
ادامه شعر
مرد گفت : دوستت دارم
سخت ، دیوانه وار
انگار که قلبم را شبیه شیشه ای
در مشت فشرده و انگشتهایم را بریده باشم
مرد گفت : دوستت دارم
به عمق، به گسترای کیلومترها دوستت دارم
صد در صد
هزار و پانصد در صد
صد در بی نهایت ، در بی کران در صد
زن گفت : با ترس و اشتیاقی که داشتم
خم شدم
لب بر لبت نهادم و دل بر دلت
و سرم را بر سرت تکیه دادم
و حال آنچه که می گویم
تو چون نجوایی در تاریکی مرا آموختی
وخوب می دانم
که خاک چگونه چونان مادری با گونه های آفتابی اش
آخرین و زیبا ترین کودکش را شیر خواهد داد
اما گزیری نیست
گیسوانم پیچیده بر انگشتان کسی است که
روی بر مرگ نهاده
و این سر را رهایی ممکن نیست
ادامه شعر
آدم ها می آیند
خودشان را نشان می دهند
اصرار می کنند
برای اثبات بودنشان و ماندنشان
اصرار می کنند که تو نیز باشی همراهشان
همان آدم ها
وقتی که پذیرفتی بودنشان را
وقتی که باورشان کردی
به سادگی
می روند
و تو می مانی با باوری که
ادامه شعر
سخت بود
فراموش کردن کسی
که با او
همه چیز و همه کس را
فراموش میکردم
ادامه شعر
بعضی روزها
انسان فقط خسته ست
نه تنهاست
نه غمگین
و نه عاشق
فقط خسته ست
ادامه شعر
همین جا بمان عشقم
همین گونه که هستی
بمان
و تنها
به من نگاه کن
نگاه کردن
عشق است
برهنه ام
برهنه ام تا برای تو راه باشم
این گونه برهنه و تن به تن
بگذار نفس هایم
روی تن ات
سیر کند
چشم هایت
سینه های برهنه ات
لب هایت
همین گونه بیا
و در بسترم، کنارم بخواب
ادامه شعر
من چون رودی تمامی طول تو را میپیمایم،
از میان بدنت میگذرم بدانسان که از میان جنگلی،
مانند کوره راهی که در کوهساران سرگردان است
و ناگهان به لبهی هیچ ختم میشود،
من بر لبهی تیغ اندیشهات راه میروم
و در شگفتیِ پیشانیِ سپیدت سایهام فرو میافتد و تکه تکه میشود،
تکه پارههایم را یک به یک گرد میآورم
و بی تن به راه خویش میروم ، جویان و کورمال
ادامه شعر
مرگ همیشه
خیلی آسان تر از عشق بوده است
حتی آراگون هم می گفت
بدان که شبیه مرگ است دوست داشتن تو
همان کلماتی که شعله های آتش اند
و روزگار شاعران
که همیشه سیاه بوده است
و مرگ
که در خیلی از شعرها و عشق ها
شانه بر موهای مان می زند
عشق که گاهی اوقات
به سان شهری مرده است
و این رفتن رو به زوال
همواره عمیق تر می شود
ادامه شعر
ﻣﻦ ﻫﻨوز
ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ
ﺗﻮ ﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ادامه شعر
هر آن لب که تا کنونش بوسیده ای
هر آن تن که رخت بر کنده ای ،
و بسارده ای
مشق مهیا شدنت برای من بوده است و بس
من از چشیدن طعم آنان که پیش از من آمده اند
در حافظه ی دهانت
غمگین نمی شوم
آنها دالانی بوده اند طویل،
دری بوده اند نیمه گشوده
و چمدانی همچنان روی ریل مانده،
ادامه شعر
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑