صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شب ها در سینه ام می دوی
کافی ست کمی خسته شوی
کافی ست بایستی
اکولالیا | #گروس_عبدالملکیان
صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شب ها در سینه ام می دوی
کافی ست کمی خسته شوی
کافی ست بایستی
اکولالیا | #گروس_عبدالملکیان
این روزا زیاد برف نمیاد؟
شیب پلّهها بیشتر نشده؟
شهرا خیلی عوض شدن
جوونا بیخیالن
روزنامهها دم به دم آب میرن
رفقام آروم حرف میزنن،
اونقدر آروم که نمیشنفم چی میگن
جکا مث قدیم خندهدار نیستن
دخترا نصف سابق خوشگلن
امروز تو پارک یه مرد بهم گفت:
«پدربزرگ»
دلواپس شهرت نیستم
دخترا رُ هنوز تو لباسای سادهی قدیمی میبینم
عاشق نوازشم
خیلی طول میدم تا از پلّه بالا برم
دیگه چوبخطم پر شده
ساختمونایی که درست شدنشون دیدم
دارن خراب میکنن
اکولالیا | #شل_سیلور_استاین
وقتی داشتیم دُم بادبادکی را می چسباندیم
که با هم درستش کرده بودیم
تپش قلب کوچکت را می دیدم
حتا از فکرم هم نمی گذشت
که احساساتم را به تو بگویم
آیا هنوز در قید حیاتی؟
اکولالیا | #اورهان_ولی
از کتاب رنگ قایق ها مال شما
ترجمه از #شهرام_شیدایی
دوست داشتن تو دشوار است،
آنْچنان که من دوست میدارم.
که هوایم از عشق توام رنج میدهد،
دلُ کلاهم نیز!
پس این نوار مرا که میخرد از من؟
و این دلتنگی پنبهیی سپید را،
تا از آن دستمالی ببافد؟
دریغا!
دشوار است دوست داشتن تو
آنچنان که من دوست میدارم
اکولالیا | #فدریکا_گارسیا_لورکا
کنار دریا
عاشق باشی
عاشق تر می شوی
و اگر دیوانه
دیوانه تر
این خاصیت دریاست
به همه چیز
وسعتی از جنون می بخشد
شاعران
از شهرهای ساحلی
جان سالم به در نمی برند
اکولالیا | #رسول_یونان
روزی
خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد
در رگ ها، نور خواهم ریخت
و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب!
سیب آوردم ، سیب سرخ خورشید
خواهم آمد ، گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را ، گوشواره ای دیگر خواهم بخشید.
کور را خواهم گفت : چه تماشا دارد باغ !
دوره گردی خواهم شد ، کوچه ها را خواهم گشت
جارخواهم زد: ای شبنم ، شبنم ، شبنم
رهگذاری خواهد گفت : راستی را ، شب تاریکی است،
کهکشانی خواهم دادش
روی پل دخترکی بی پاست ، دب آکبر را بر گردن او خواهم آویخت.
ادامه شعر
از زندگی از این همه تکرار خستهام
از های و هوی کوچه و بازار خستهام
دلگیرِ آسمانم و آزردهی زمین
امشب برای هرچه و هر کار خستهام
دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم
وایا … کزین حصار دل آزار خستهام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خستهام
شب است
شبی آرام و باران خورده و تاریک
کنار شهر بی غم خفته غمگین کلبه ای مهجور
فغانهای سگی ولگرد می اید به گوش از دور
به کرداری که گویی می شود نزدیک
درون کومه ای کز سقف پیرش می تراود گاه و بیگه قطره هایی زرد
زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه
دَوَد بر چهره ی او گاه لبخندی
که گوید داستان از باغ رؤیای خوش آیندی
نشسته شوهرش بیدار ، می گوید به خود در ساکت پر درد:
گذشت امروز ، فردا را چه باید کرد ؟
ادامه شعر
فقط یک عدهی بخصوص میفهمند
که شستنِ یکی دو لکه از آستین آینه
چقدر دشوار است.
برای رسیدن به آینه
البته شکستن میخواهد،
باید یکی دو بار از دریا گذشته باشی
تا طعم ترشدن از شوق گریه را بفهمی!
حالا من اینجایم
بالانشینِ مجلس ملایکی آشنا
که تازه از آوازهای آسانِ آدمی
به همین چیزهای پیش پا افتادهی ارزان رسیدهاند.
حالا چقدر دلکندن از چراغ و گفتوگو دشوار است!
من آن پایین
خطوطی خوانا از خاطراتِ شما را جا گذاشتهام
و حس میکنم هنوز
طلبکار یکی دو بوسه
از دوستان محرم آن همه قرار نیامدهام!
من دارم به وضوح … شما را میبینم
بارانی که بیرون خانه میبارد،
پردهای که نمنم باد،
یا اناری آنجا
که خیس خاطره میلرزد!
شما غمگین و بیسوال،
هوا گرفته و من
که پی نشانی کسی در جیب آخرین پیراهنم
باز به خانه برگشتهام
ادامه شعر
بدهکار هیچ کس نیستم
جز همین ماه
که از پشت میله ها می گذرد
که می توانست
از اینجا نگذرد و
جایی دیگر
مثلا در وسط دریایی خیال انگیز
بچسبد به شیشه کابین یک تاجر پولدار
بدهکار هیچ کس نیستم
جز همین ماه
که تو را به یادم می آورد
اکولالیا | #رسول_یونان
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑