جانم از آتشفشان ها گذر می کند
با خویشتن در جنگم
از خود عبور می کنم
تو آن سوی من ایستاده ای
و لبخند می زنی
و لبخند تو آن قدر بها دارد
که به خاطرش از آتش بگذرم
من طلا خواهم شد
می دانم
اکولالیا | #جبران_خلیل_جبران
جانم از آتشفشان ها گذر می کند
با خویشتن در جنگم
از خود عبور می کنم
تو آن سوی من ایستاده ای
و لبخند می زنی
و لبخند تو آن قدر بها دارد
که به خاطرش از آتش بگذرم
من طلا خواهم شد
می دانم
اکولالیا | #جبران_خلیل_جبران
من همان اندازه
دلواپس شادمانی تو ام
که تو
دلواپس شادمانی من
اگر تو خاطری آسوده نداشته باشی
من هم آسوده خاطر نخواهم بود
اکولالیا | #جبران_خلیل_جبران
ای عشق که دستان خداییت
بر خواهشهای من لگام زده
و گرسنگی و تشنگیم را
تا وقار و افتخار بالا برده
مگذار توان و استقامتم
از نانی تناول کند
و یا از شرابی بنوشد
که خویشتن ناتوانم را
وسوسه میکند
ادامه شعر
برای خاطر عشق به من بگو
آن شعله چه نام دارد که در دلم زبانه میکشد
نیرویم را میبلعد
و ارادهام را زایل میکند ؟
خطاست اگر بیندیشیم عشق
حاصل مصاحبت دراز مدت و باهم بودنی مجدانه است
عشق ثمرهی خویشاوندی روحی است
و اگر این خویشاوندی در لحظهای تحقق نیابد
در طول سالیان و حتی نسلها نیز
تحقق نخواهد یافت
ادامه شعر
سکوت را میپذیرم
اگر بدانم
روزی با تو سخن خواهم گفت
تیره بختی را میپذیرم
اگر بدانم
روزی چشمهای تو را خواهم سرود
مرگ را میپذیرم
اگر بدانم
روزی تو خواهی فهمید
که دوستت دارم
ادامه شعر
اگر توانسته باشم در قلب یک انسان
پنجره جدیدی را به سوی او باز کرده باشم
زندگانی من پوچ نبوده است
زندگانی تنها چیزی است که اهمیت دارد
نه شادمانی و نه رنج و نه غم یا شادی
تنفر همانقدر خوب است که عشق
و دشمن همانقدر خوب است که دوست
برای خودت زندگی کن
زندگانی را به آن سان که خود میخواهی زندگی کن
و از این رهگذر است که تو
وفادارترین دوست انسان خواهی بود
ادامه شعر
تو بیش از آنچه من قادر به گفتن باشم
به من گوش می دهی
تو ضمیر آگاه را می شنوی
تو با من به جاهایی می روی که
کلمات من قادر به بردن تو به آنجاها نیستند
ادامه شعر
گاهی
تو حتی لب به سخن نگشوده ای
و من به پایان آنچه خواهی گفت رسیده ام
اکولالیا | #جبران_خلیل_جبران
اینک تو کجا هستی ای یار من
آیا به مانند نسیم شب زنده داری میکنی ؟
آیا ناله و فریاد دریاها را میشنوی ؟
و آیا به ضعف و خواری من مینگری ؟
و از شکیباییام آگاهی ؟
کجا هستی ای زندگی من
اینک تاریکی مرا در آغوش گرفت و اندوه بر من غلبه یافت
در هوا لبخند بزن تا زنده شوم
ادامه شعر
اولین شاعر جهان
حتماً بسیار رنج برده است
آنگاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت
و کوشید برای یارانش
آنچه را که هنگام غروب خورشید احساس کرده
توصیف کند
و کاملاً محتمل است که این یاران
آنچه را که گفته است
به سخره گرفته باشند
ادامه شعر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑