مپرس چرا اینسان، تنها غرق در افکار حزن آلود خویشام،
چه بسیار ساعات شادمانی که آکنده از ستیز بودهام،
مپرس چرا نگاه خستهام اینگونه آشفته است،
و چرا مرا لذتی از رویای زندگی نیست؛
مپرس از مرگ شادیهایم،
و بیزاریام از عشقی که مایهی شادمانیام بود،
دیگر مرا یارای آن نیست که کسی را محبوب خویش خوانم
ادامه شعر