مگذار شکوه چشمان تندیس وارت
یا عطر گل سرخی شبانه
با نفست بر گونه ام می نشیند از دست بدهم
می ترسم از تنها بودن در این ساحل
چونان درختی بی بار
سوخته در حسرت گل برگ جوانی
که گرمایش بخشد
ادامه شعر
مگذار شکوه چشمان تندیس وارت
یا عطر گل سرخی شبانه
با نفست بر گونه ام می نشیند از دست بدهم
می ترسم از تنها بودن در این ساحل
چونان درختی بی بار
سوخته در حسرت گل برگ جوانی
که گرمایش بخشد
ادامه شعر
به خاطر بالهایم بر خواهم گشت
بگذار برگردم
می خواهم در سرزمین سپیده بمیرم
در دیار دیروزها
به خاطر بالهایم بر خواهم گشت
بگذار برگردم
می خواهم دور از چشم دریا
در سرزمین بی مرزی ها بمیرم
اکولالیا | #فدریکو_گارسیا_لورکا
من نخواستم
نخواستم که سخنی با تو بگویم
در چشمانت دو درخت جوان دیدهام
که دیوانه از نسیم
از طلا و خنده
تکان میخوردهاند
من نخواستم
نخواستم که سخنی با تو بگویم
اکولالیا | #فدریکو_گارسیا_لورکا
ترانه ای که نخواهم سرود
من هرگز
خفته است روی لبانم
ترانه یی
که نخواهم سرود من هرگز
بالای پیچک
کرم شب تابی بود
و ماه نیش می زد
با نور خود بر آب
چنین شد پس که من دیدم به رویا
ترانه ای را
که نخواهم سرود هرگز
ترانه ای پر از لب ها
و راههای دور دست
ترانه ساعات گمشده
در سایه های تار
ترانه ستاره های زنده
بر روز جاودان
اکولالیا | #فدریکو_گارسیا_لورکا
تو را عاشقانه تر دوست خواهم داشت
چه بمیرم ، چه بمانم
قلب تو آشیانهی من است
و قلب من ، باغ و بهار تو
مرا چهار کبوتر است
چهار کبوتر کوچک
قلب من آشیانهی توست
و قلب تو باغ و بهاران من
اکولالیا | #فدریکو_گارسیا_لورکا
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑