ماجراى مرا پایانى نبود
در تمام اتاقها
خیالهاى تو پرپرزنان میرفتند و میآمدند
و پرندگانى
بالهاى تو را میچیدند و به خود میبستند
که فریبم دهند
موسى
در آتش تکههاى عصایش میسوخت
بعبع گوسفندانى گریان
در فراق شبان گمشده
در اتاقم میپیچید
و من
تکه تکه
فراموش میشدم
ادامه شعر