در ژرفای درهی داغستان
گرمای ظهر بود و
من
ناجُنب به زخم گلولهای
افتاده بودم
از شکاف عمیق سینهام
هنوز بخار برمیخواست
و خونم
قطره قطره سر ریز میکرد
افتاده بودم تنها
بر شنهای دره
و مرا صخره های بلند در میان داشت
آفتاب به شعلهی سوزانش
بر تارک آنها میتابید
و بر من هم
که در خواب مرگ بودم
آتش میپاشید
پس آنگاه به رؤیا دیدم
چراغ های تابانی را
بر سفرهی سوری که در دیارانم به پا بود
و در پوشش گلها، زنانی آمدند
ادامه شعر