به تو که فکر می کنم
غباری از ذرات نا ممکن تو
در حوالی هوایم
شکل ممکن تو را می گیرند
تو شرط می کنی که مرا
در همان حوالی ناممکن به مهمانی فرا بخوانی
“تا وقتی که لمست نکنم”
آن وقت جانی تازه بگیری
شرط سنگین “هادس” بر ” ارفئوس ”
ندیدن به شرط زنده شدن دوباره
من محو تماشای تو می شوم
فارغ از لمس تو
حالا غبار تاریکت
جهانی از نور می شود
تو در ابتدای جان گرفتنت هستی
ادامه شعر