دگرباره بشوریدم، بدان سانم به جان تو
که راه خانه خود را، نمی دانم به جان تو

من آن دیوانه ی بندم، که دیوان را همی‌بندم
زبان عشق می‌دانم، سلیمانم به جان تو

چو تو پنهان شوی از من، همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من، مسلمانم به جان تو

چو آبی خوردم از کوزه، خیال تو در او دیدم
وگر یک دم زدم بی‌تو، پشیمانم به جان تو
ادامه شعر