مرا رها نکن عزیزم
تحمّل رفتنت را ندارم
با اشکهای حسرتم
نمیتوانم خودم را تسکین دهم
میگویی باز میگردم اما
تقدیر را باور ندارم
ادامه شعر
مرا رها نکن عزیزم
تحمّل رفتنت را ندارم
با اشکهای حسرتم
نمیتوانم خودم را تسکین دهم
میگویی باز میگردم اما
تقدیر را باور ندارم
ادامه شعر
روزی فرا می رسد که انسان فراموش می کند
حتی دوست داشتنی ترین خاطره ها را
اقلا تو هر شب با صدای خسته
وقتی عقربه روی ساعت دوازده ایستاد
فراموشم نکن
زیرا من هر شب در آن ساعت
با تو زندگی کرده، به تو فکر می کنم
در خیالم، پریشان حال قدم می زنم
تو هم جایی که تاریکی سکوت می کند
فراموشم نکن
ادامه شعر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑