خود گور خودش را کنده
تاریخ تولدش را بیاد ندارد
سربازی ترسو بوده
هیچگاه کرشمه ی سنگر را نینگاشته !
مدام دشمن را دوست میداشت
حلقە میکرد دستانش را بر گردن نعش رفقایش
و امید پیروزی را وامیبخشید!
واپسین لقمهی نقشهاش را بلعید
آخرین مسند را تصاحب می کرد
و نرم نرمک خطبه ی صلح را میخواند!
خود بە تنهایی قراردادی بود مابین طبقه اول و دوم ذهنش
که انسانکشی سوسیالیست بوده
و همزمان صلح طلبی فاشیست!
بر روی سفرهی کمونیستها بزرگ شده بود
و همجوار مسجدی میزیست!
ادامه شعر