اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

نتلایج جستجو برای "#حسین_منزوی"

حسین منزوی

من طشت ماه را بسیار دیده‌ام

من طشت ماه را
بسیار دیده‌ام
بالای کوه‌ها
من طشت ماه را
ندیده بودم
انگار.
ولی آن کاسه بزرگ پر از کف را
هر روز، بله هر روز
می‌دیدم
بسیار می‌دیدم
که پیراهن مرد کشته را
می‌شستند، می‌شستند، می‌شستند
و نهرهای پر از خون
شهر بزرگ را
رنگ جوانی
می‌بخشید
ادامه شعر

حسین منزوی

مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من

مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من
که جز ملال نصیبی نمیبرید از من

زمین سوخته ام نا امید و بی برکت
که جز مراتع نفرت نمی چرید از من

عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از من

خزان به قیمت جان جار می زنید اما
بهار را به پشیزی نمی خرید از من

شما هر آینه ، آیینه اید و من همه آه
عجیب نیست کز اینسان مکدرید از من
ادامه شعر

حسین منزوی

نام من عشق است

نام من عشق است آیا می‌‏شناسیدم؟
زخمی‌ام زخمی سراپا می‌‏شناسیدم؟

با شما طی‌‏کرده‌‏ام راه درازی را
خسته هستم خسته آیا می‌‏شناسیدم؟

راه ششصدساله‌‏ای از دفتر حافظ
تا غزل‌‏های شما، ها، می‌‏شناسیدم؟

این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده‌است
من همان خورشیدم اما، می‌‏شناسیدم

پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، می‌‏شناسیدم؟
ادامه شعر

حسین منزوی

بشناس مرا حکایتی غمگینم

۱
بشناس مرا حکایتی غمگینم
افسانه ی تیره ی شبی سنگینم
تلخم، کدرم، شکسته ام مسمومم
ای دوست! شناختی مرا؟ من اینم

۲
من اینم و غرق خستگی آمده ام
ویرانم و از شکستگی آمده ام
از شهر یگانگی؟ فراموشش کن!
از شهر هزار دستگی آمده ام
ادامه شعر

حسین منزوی

خورشید عاشق توست

وقتی که تو روز آفتابی را
در کوچه ی پرسه های پاییزی
با حس زنانه دوست می داری
احساس غرور می کند خورشید

وقتی که سحر هنوز خواب آلود
از بستر شب کناره می گیری
شب با خورشید کینه می ورزد
کاو را ز تو دور می کند خورشید

هر صبح که بار می دهی از لطف
در خانه ی خویش عاشقانت را
پیش از همه با سلام رنگینش
اعلام حضور می کند خورشید
ادامه شعر

حسین منزوی

بعد از تو باز عاشقی و باز آه

لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد
عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد

می شد بدانم این که خط سرنوشت من
از دفتر کدام شب تیره وام شد ؟

اول دلم فراق تو را سرسری گرفت
وان زخم کوچک دلم آخر جذام شد

گلچین رسید و نوبت با من وزیدنت
دیگر تمام شد گل سرخم ! تمام شد

شعر من از قبیله خون است خون من
فواره از دلم زد و آمد کلام شد

ما خون تازه در رگ عشقیم عشق را
شعر من و شکوه تو رمز الدوام شد

بعد از تو باز عاشقی و باز آه … نه!
این داستان به نام تو اینجا تمام شد

اکولالیا | #حسین_منزوی

حسین منزوی

خیال خام پلنگ من به سوی ماه پریدن بود

خیال خام پلنگ من به سوی ماه پریدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود

من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان زاغاز به یکدگر نرسیدن بود

گل شکفته خداحافظ اگرچه لحظه دیدارت
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود
ادامه شعر

حسین منزوی

بی هیچ نام می آیی

بی هیچ نام
می آیی
اما تمام نام های جهان باتوست
وقت غروب نامت
دلتنگی ست
وقتی شبانه چون روحی عریان می آیی
نام تو وسوسه است
زیر درخت سیب نامت
حواست
و چون به ناگزیر
با اولین نفس که سحر می زند
می گریزی
نام گریزناکت
رویاست…

اکولالیا | #حسین_منزوی

کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×