آنقدر به خودم گوش میدهم
که رودخانهیِ گِلآلود زلال میشود
کلمهها برای بیرونآمدن بالبال میزنند
پرندهها تمامِ شاخههای دُور و برم را میگیرند.
کلمهها چیزی میخواهند پرندهها چیزی
و رودخانه آنقدر زلال شده
که عزیزترین مُـردهات را بیصدا کنارت حس میکنی
چشمهایت را میبندی ، حرف نمیزنی ، ساعتها
این درکِ من از توست :
در سکوتت مُـردهها جابهجا میشوندــ
کسی که منم ، اما کلمه تو با آن آمد ــ
طول میکشد ، سکوتت طول میکشد
آنقدر که پرندهها به تمامِ بدنت نوک میزنند
و چیزی میخواهند که تو را زجر میدهدــ
از هیچکس نتوانستهام ، نمیتوانم جدا شوم ــ
این درکِ من از ، من و توست .