به تو می اندیشم
در گذر از خیابان های شهر
به تو می اندیشم
هنگامی که به چهره ها می نگرم
از میان پنجره های مه آلود
نمی دانم که کیستند و چه می کنند
به تو می اندیشم
عشق من ، به تو می اندیشم
همراه زندگی من
اکنون و در آینده
ساعت های تلخ و شیرین
زنده بودن را
کار کردن از آغاز یک داستان
بی دانستن پایان آن
آن گاه که پایان روزهای کار در می رسد
و صبح فرا می رسد
سایه ها گداخته می گردند
بر فراز بام هایی که ساخته بودیم
ادامه شعر