
ادامه شعر

ادامه شعر
باغ هایی هستند در تصرف نور ماه
که چون چنگ و عود در سکوت می لرزند
عشقت را میان انگشتانت محافظت کن
در باغچه ی آوریل جایی که تو نفس میکشی
زندگی نمی آید
دستهای تو موفق نمیشود عطوفت دیگران را
چون گلی بچیند
چون گلهایی لرزان در باد
آه اگر تن تو از جنس ماه بود
ادامه شعر
خدایان غیرانسانی به خاطر تو با هم جنگیدند
تو را در ساحل دیدم، متروک و تنها
نور را خوردم، ویران شده از بادها
و عضلات تو.
اکولالیا | #سوفیا_اندروسن
ترجمه از #سهراب_رحیمی
زمان خداحافظی می رسد
وقتی که باغچه ها تاریک می شوند
و باد از برابر می گذرد
وقتی که زمین صدا می کند
درها بسته می شود
وقتی که شب هر گرهی را در درونش باز می کند
زمان خداحافظی وقتی می رسد
که درختها صاحب روح می شوند
انگار که همه چیز روی آنها جوانه می زند
ادامه شعر
دیگر هرگز
در امتداد مسیرهای طبیعی سفر نخواهی کرد
دیگر هرگز خودت را زخم ناپذیر حس نخواهی کرد
واقعی و مسلط
ناپدید برای همیشه
آن چیزی که تو
بیش از هرچیز می جستی
حضور کامل همه چیز
ادامه شعر
وقتی شب می گریزد قرمز است
و زندگی ما
به نظر خالی، بی فایده و غریبه است
کسی نمی داند شب به کجا می رود
یا از کجا می آید
اما پژواک گام هایش
هوا را از امواج و اطاق پر می کند
و خیابان های مرده را بیدار می کند
ادامه شعر
وقت ناهار یک ساحل ویران.
آفتاب لرزان, وسیع و بیکران
همه ی خدایان را از آسمان رانده است
نوری بی وقفه می ریزد چون یک مکافات
اینجا هیچ رنجی نیست، هیچ روحی
و دریای عظیم، تنها و پیر
کف می زند.
ادامه شعر
از همه ی مکان ها در جهان
درساحل شیفته ی برهنه
با قوی ترین و عمیق ترین حس های عاشقانه
عشق می ورزم
جایی که من با دریا یکی می شوم
با ماه و بادها.
ادامه شعر
نور ماه زمین را از سراب پر می کند
و امروز, اشیا روحی باکره دارند
باد میان برگها بیدار می کند
یک زندگی ی مخفی و لغزان
ساخته از سایه و نور, هراس و آرامش
در هماهنگی ی کامل با روح من.
اکولالیا | #سوفیا_اندروسن
ترجمه از #سهراب_رحیمی
مردگان در کنار ما، خاموش
از جام لبریز حیات مینوشند
تنها سایهها، در تعقیب حرکات و اشارات ما
درمییابند گذر آرام آنها را
شباهنگام
که به جستوجوی ما میآیند.
آنها از اتاقهایی میگذرند که ما در آنها خلوت گزیدهایم
خود را در هالهٔ حرکاتی میپوشانند که ما شکل بخشیدهام.
کلماتی را تکرار میکنند که ما در طیِ روز بر زبان راندهایم
و خمشده بر بسترهای ما
رؤیاهای ما را همچون شیر سر میکشند.
لمسناپذیر، بیشکل و بیوزن
ادامه شعر
آینهها تمام روز تابناکاند
هرگز آنها تهی نیستند
مردمک صیقلیشان چشمانشان
همچون چشمان گریه میدرخشد و برق میزند
حتّی زیر پلکهای تاریکی.
در تاریکروشن واپسین ساعات شب
آنگاه که خاموشی، خود را در دل سکوت جای میدهد
تنها آنگاه است که نور ساکن اندرون آینهها
ادامه شعر
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑