گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم
از بلند کاج خشک کوچه ی بن بست
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه برتراز بی بقای خاک
اکولالیا | #احمد_شاملو
گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم
از بلند کاج خشک کوچه ی بن بست
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه برتراز بی بقای خاک
اکولالیا | #احمد_شاملو
برای شنیدن نسخه صوتی فیلترشکن نیاز است
میان خورشیدهای همیشه
زیبایی تو
لنگریست ــ
خورشیدی که
از سپیدهدم همه ستارگان
بینیازم میکند.
نگاهت
شکست ستمگریست ــ
نگاهی که عریانی روح مرا
از مهر
جامهیی کرد
بدانسان که کنونم
شب بیروزن هرگز
چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است.
ادامه شعر
احمد شاملو متخلص به الف. بامداد یا الف. صبح، شاعر، نویسنده، روزنامهنگار، پژوهشگر، مترجم، فرهنگنویس و از دبیران کانون نویسندگان ایران پیش و پس از انقلاب ۱۳۵۷ بود. وی متولد تاریخ ۲۱ آذر ۱۳۰۴ است. شاملو تحصیلات کلاسیک نامرتبی داشت؛ زیرا به دلیل شغل پدرش که افسر ارتش بود و مدام از این شهر به آن شهر اعزام میشد و از همین روی، خانواده اش هرگز نتوانستند برای مدتی طولانی ساکن جای ثابتی باشند. تحصیلات نامرتب با زندانی شدنش در سال ۱۳۲۲ به سبب فعالیتهای سیاسی پایان یافت.
ادامه شعر
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر حجره
چندین مرد در زنجیر …
از این زنجیریان یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب
دشنه ئی کشته است.
از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود
را، بر سر برزن، به خون نان فروش
سخت دندان گرد آغشته است.
از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه
رباخواری نشسته اند
کسانی، در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام
جسته اند
ادامه شعر
در قفل در کلیدی چرخید
لرزید بر لبانش لبخندی
چون رقص آب بر سقف
از انعکاس تابش خورشید
در قفل در کلیدی چرخید.
اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگوئی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی …
من درد مشترکم
مرا فریاد کن.
زاده شدن
بر نیزه ی تاریک
همچون میلاد گشاده ی زخمی،
سفر یگانه ی فرصت را
سراسر
در سلسه پیمودن.
بر شعله ی خویش
سوختن
ادامه شعر
« وارطان! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر،
دست از گمان بدار!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار…»
وارطان سخن نگفت،
سرافراز
دندان خشم بر جگرِ خسته بست و رفت
ادامه شعر
برآن فانوس که ش دستی نیفروخت
برآن دوکی که بررف بی صدا ماند
برآن آئینه زنگار بسته
برآن گهواره که ش دستی نجنباند
برآن حلقه که کس بردر نکوبید
برآن در که ش کسی نگشود دیگر
برآن پله که بر جا مانده خاموش
کسش ننهاده دیری پای بر سرـ
ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺗﻮ
ﺻﻮﺭﺗﮕﺮﺍﻥ
ﺑﺴﻴﺎﺭ
ﺍﺯ ﺁﻣﻴﺰﻩ ﯼ ﺑﺮﮒ ﻫﺎ
ﺁﻫﻮﺍﻥ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻧﺪ؛
ﻳﺎ ﺩﺭ ﺧﻄﻮﻁِ ﮐﻮﻫﭙﺎﻳﻪ ﻳﯽ
ﺭﻣﻪ ﻳﯽ
ﮐﻪ ﺷﺒﺎﻥ ﺍﺵ ﺩﺭ ﮐﺞ ﻭ ﮐﻮﺝِ ﺍﺑﺮ ﻭ ﺳﺘﻴﻎِ ﮐﻮﻩ
ﻧﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ؛
ﻳﺎ ﺑﻪ ﺳﻴﺮﯼ ﻭ ﺳﺎﺩﮔﯽ
ﺩﺭ ﺟﻨﮕﻞِ ﭘُﺮﻧﮕﺎﺭِ ﻣﻪ ﺁﻟﻮﺩ
ﮔﻮﺯﻧﯽ ﺭﺍ ﮔﺮﺳﻨﻪ
ﮐﻪ ﻣﺎﻍ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ.
ادامه شعر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑