بیدی از بلور، سپیداری از آب،
فوارهای بلند که باد کمانیاش میکند،
درختی رقصان اما ریشه در اعماق،
بستر رودی که میپیچد، پیش میرود،
روی خویش خم میشود، دور میزند
و همیشه در راه است:
کورهراه خاموش ستارگان
یا بهارانی که بیشتاب گذشتند،
آبی در پشتِ جفتی پلکِ بسته
که تمام شب رسالت را میجوشد،
حضوری یگانه در توالی موجها،
موجی از پس موج دیگر همهچیز را میپوشاند،
قلمروی از سبز که پایانیش نیست
چون برق رخشان بالها
آنگاه که در دل آسمان باز میشوند،
کورهراهی گشاده در دلِ بیابان
از روزهای آینده،
و نگاه خیره و غمناک شوربختی،
چون پرندهای که نغمهاش جنگل را سنگ میکند،
و شادیهای بادآوردهای که همچنان از شاخههای پنهان
بر سر ما فرومیبارد،
ساعات نور که پرندگانش به منقار میبرند،
بشارتهایی که از دستهامان لب پر میزند،