تب و تاب تولیپها را حدی نیست. زمستان اینجاست
بین چه سپید، چه ساکت، چه برف پوش است همهچیز
دارم آرامش یاد میگیرم، آرام دراز میکشم
مثل نور براین دیوارهای سپید، این دستها، این بستر
هیچام و هیچ کاری با این هیجانها ندارم
اسم و لباسهای روزانهام را به پرستارها
سرگذشتم را به پزشک بیهوشی و تنام را به دست جراحها دادهام
سرم را بین بالش و ملافه نگه داشتهاند،
مثل چشم بین دو پلک سفید که نمیخواهند بسته شود
بیچاره مردمک! چه چیزهایی باید بیند
پرستارها میآیند و میروند، مزاحم نیستند
مثل مرغان ماهیگیر کنار اسکلهها با کلاههای سپیدشان
با دستهاشان کارهایی میکنند، چقدر شبیه هماند!
نمیشود گفت چند نفرند.
ادامه شعر