آدمها را
بیش از حد دوست دارم،
یا به هیچ وجه دوست ندارم…
تا اعماق، پایین میروم،
در آدم ها ،غرق میشوم…
تا آنچه هستند را،
واقعی ،
بشناسم!
آدمها را
بیش از حد دوست دارم،
یا به هیچ وجه دوست ندارم…
تا اعماق، پایین میروم،
در آدم ها ،غرق میشوم…
تا آنچه هستند را،
واقعی ،
بشناسم!
باران ماه اوت!
هم بهترین اتفاق
برای تابستانی که گذشت،
و همبرای پاییزی که از راه نرسیده است !
چه زمان عجیب و غریبی!
مرگ گاهی زود به سراغ آدم ها میآید،
آنها که عمرشان کوتاه است .
اما بعضی از ما زنده نیستیم!
مرده ایم !
چرا که
نه زندگی را شناختیم!
و نه مرگ را !
چرا که
عشق ،
آزادی،
احساسات،
امید،
و تعلق را ،
هرگز نیافتیم!..
ناگهان
متعجب شدم !
«زنی » که سال پیش بودم ،
کجاست؟
یا آن که دوسال پیش بودم؟
و در فکر آن «زن »
من اکنون ،
چگونه آدمی هستم ؟
سیلی از رنگها در یک نقطه ،
بنفش مات.
بدن بیجان ،
شسته شده و پریده رنگ،
همچون مروارید.
در حفره یک صخره،
گویی موجها با وسواس ،
تمام دریا را در آن گودال
به چرخش وامیدارند.
نقطه کوچکی به اندازه یک حشره،
برای شنیدن نسخهی صوتی نیاز به فیلترشکن
چشمهایم را میبندم و تمام جهان مرده بر زمین میافتد
پلک میگشایم و همه چیز دوباره زاده میشود
(فکر میکنم تو را در ذهنم ساخته بودم)
ستارگان در جامههای سرخ و آبی والس میرقصند
و سیاهی مطلق به درون میتازد
چشمانم را میبندم
و تمام جهان مرده بر زمین میافتد
خواب دیدم مرا جادو کرده به رختخواب میبردی
ماهزده برایم ترانه میخواندی و دیوانهوار مرا میبوسیدی
(فکر میکنم تو را در ذهنم ساخته بودم)
خدا از آسمان میافتد، آتش جهنم رنگ میبازد
اسرافیل و شاگردان شیطان خروج میکنند
چشمهایم را میبندم و تمام جهان مرده بر زمین میافتد
نقره ام،دقیقم،بی هیچ نقش پیشین
هرچه میبینم بی درنگ میبلعم
همان گونه که هست ،نیالوده به عشق یا نفرت
بیرحم نیستم ،فقط راستگو هستم
چشمان خدایی کوچک،چهار گوشه
اغلب به دیوار رو به رو میاندیشم
صورتی ست و لکه دار
آنقدر به آن نگاه کردهام که فکر میکنم
پارهی دل من است
ولی پیدا و ناپیدا میشود
صورتها و تاریکی بارها ما را از هم جدا میکنند
ادامه شعر
این زن کامل شده است
بر تن بی جانش
لبخند توفیق نقش بسته است
از طومار شب جامه ی بلندش
توهّم تقدیری یونانی جاری است.
پاهای برهنه ی او گویی می گویند:
تا اینجا آمده ایم دیگر بس است.
هر کودک مرده دور خود پیچیده است
ماری سپید
بر لب تنگی کوچکی از شیر
که اکنون خالی است.
زن آن دو را به درون خود کشید
ادامه شعر
تب و تاب تولیپها را حدی نیست. زمستان اینجاست
بین چه سپید، چه ساکت، چه برف پوش است همهچیز
دارم آرامش یاد میگیرم، آرام دراز میکشم
مثل نور براین دیوارهای سپید، این دستها، این بستر
هیچام و هیچ کاری با این هیجانها ندارم
اسم و لباسهای روزانهام را به پرستارها
سرگذشتم را به پزشک بیهوشی و تنام را به دست جراحها دادهام
سرم را بین بالش و ملافه نگه داشتهاند،
مثل چشم بین دو پلک سفید که نمیخواهند بسته شود
بیچاره مردمک! چه چیزهایی باید بیند
پرستارها میآیند و میروند، مزاحم نیستند
مثل مرغان ماهیگیر کنار اسکلهها با کلاههای سپیدشان
با دستهاشان کارهایی میکنند، چقدر شبیه هماند!
نمیشود گفت چند نفرند.
ادامه شعر
چه چیز است در پس این حجاب؟
آیا زشت است؟ آیا زیباست؟
سوسو می زند
روشن وخاموش می شود
آیا سینه دارد؟ آیا کنار دارد؟
یقین دارم که بی همتاست
یقین دارم همان چیزیست که میخواهم
وقتی که خاموشم در پخت و پز
احساس می کنم نگاه می کند
احساس می کنم فکر می کند
آیا همان چیزیست که مرا بیش از اندازه آماده کرده؟
آیا همان برگزیده است با چشم-حفره های سیاه
که جای زخم بر آن مانده؟
اندازه می گیرد انبوه آرد را و تکه می کند اضافه اش را
در حال چسبیدن به دستورات
ادامه شعر
کپی رایت © 2021 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑