الزا، دلِ من!
از این بیش بیتابی سزاوار نیست.
آرام، آرام دلِ من، آرامتر!
تو باید دردهای بزرگتری را تحمل کنی
اشکهایت را در پشت چشمانِ «من»!
در انتظار روزی بنشان
که بر غمی بزرگتر بیفشانامشان.
الزا،
اگر تو را گفتند از ستارهی ناهید
نگین انگشتری خواهند ساخت
بپذیر…
اگر گفتند طلوع خورشید از گریبان مغربست
تو باورکن…
یا اگر دریای کبیر در ساغری گنجاندنیست
به راستی پندار…
هر چیزی را باورکن
هر افسانهای را و هر دروغی را؛
جز، این که در دل من «جز مهرت» چیز دیگریست.
نه، زنهار باور نکن، هرگز!