در دقایق مجرد زهن
دل انگیز است قدم زدن در آفتاب
گذشتن از از پرچینهای عسلی تابستان
صدای نرم قدم هایمان می پیچد در چمن؛ با این همه پسر خدا
برای همیشه در مرمر خاکستری به خواب می رود.
در شامگاهِ بهارخواب با شراب کهنه مست می شویم.
هلوی سرخ وش از میان برگ ها می تابد
موسیقی ملایم، خنده شادمانه
دلفریب است آرام شب دشت تاریک
چوپان ها و اختران سپید را ملاقات می کنیم.
وقتی که پاییز سر رسیده
روشنای تیز سوسو می زند در بیشه
ما در امتداد حصارهای سرخ خموش پرسه می زنیم.
و چشم هایمان درشگفت دنبال می کند پرواز پرندگان را.
در شامگاه کف آب در کوزه های تدفین ته نشین می شود.