من بیابان را نمی‌شناسم
اما بزرگ شده‌ام همچون حرف
دراین پرت افتاده
حرفی که گفته است حرف‌های خود را
و من گذشته‌ام همچون زنی که نمی‌پذیرد توبه‌ی همسرش را
و فقط نگه می‌دارد وزن رابطه را
آنگونه که من شنیدم
و دنبال کردم
و اوج گرفتم همچون یک کبوتر به سمت آسمان
به آسمان آوازم‌.

من فرزند کرانه‌ی سوریه‌ام
در آن‌جا زندگی می‌کنم به مثل یک مسافر
و یا کسی که ساکن است در میان دریای مردم
اما سراب مرا به شرق می‌بندد
به آن قبایل قدیمی بدویان
من اسب‌های زیبا را به سمت آب می‌برم
و پی می‌گیرم صدای الفبا را.
باز می‌گردم
پنجره‌ای هستم به سمت دو چشم انداز
و فراموش می‌کنم چه کسی خواهم شد
بسیاری در یک
و همزمان تعلق دارم به دریانوردان غریبه‌ای که در زیر پنجره‌ی من
آواز می‌خوانند
ونیز پیغام جنگجویانی را دارم برای پدران و مادران‌شان که می‌گویند :
ما بازنخواهیم گشت بدانگونه که از آنجا رفتیم
ما باز نخواهیم گشت_حتی گاهی !

ادامه شعر