من بیابان را نمی‌شناسم
اما بزرگ شده‌ام همچون حرف
دراین پرت افتاده
حرفی که گفته است حرف‌های خود را
و من گذشته‌ام همچون زنی که نمی‌پذیرد توبه‌ی همسرش را
و فقط نگه می‌دارد وزن رابطه را
آنگونه که من شنیدم
و دنبال کردم
و اوج گرفتم همچون یک کبوتر به سمت آسمان
به آسمان آوازم‌.

من فرزند کرانه‌ی سوریه‌ام
در آن‌جا زندگی می‌کنم به مثل یک مسافر
و یا کسی که ساکن است در میان دریای مردم
اما سراب مرا به شرق می‌بندد
به آن قبایل قدیمی بدویان
من اسب‌های زیبا را به سمت آب می‌برم
و پی می‌گیرم صدای الفبا را.
باز می‌گردم
پنجره‌ای هستم به سمت دو چشم انداز
و فراموش می‌کنم چه کسی خواهم شد
بسیاری در یک
و همزمان تعلق دارم به دریانوردان غریبه‌ای که در زیر پنجره‌ی من
آواز می‌خوانند
ونیز پیغام جنگجویانی را دارم برای پدران و مادران‌شان که می‌گویند :
ما بازنخواهیم گشت بدانگونه که از آنجا رفتیم
ما باز نخواهیم گشت_حتی گاهی !

من بیابان را نمی‌شناسم
با اینکه چندبار بوده‌ام دراین پرت افتاده.
در بیابان گفت به من آن که به چشم نمی‌آمد : بنویس
گفتم: که در سراب اما نوع دیگری از نوشتن هست
گفت او: بنویس که سراب سبز است
گفتم: من از غیب نمی‌دانم
که من هنوز یاد نگرفته‌ام آن زبان را
می گوید به من: بنویس آنچه را یاد گرفته‌ای
بیاموز که در کجا هستی
چگونه به این جا آمده‌ای و چه خواهی بود فردا؟
بگو نامت را به من و بنویس:
که تو آموخته‌ای من که هستم واز تو می‌خواهم که:
همچون ابری باشی برون از کهشکان
و من نوشتم: آن که می‌نویسد تاریخ اش را با ارثیه‌ی زبان زمین
دارد همه‌ی معنا ها را به یکجا!

من بیابان را نمی‌شناسم
آما آن را ترک کرده‌ام: بدرود
بدرود تو ای ریشه‌ی من، ای آواز شرقی من
تو ای نیای من، ای بیش از یک شمشیر: بدرود
ای مادر نشسته‌ی من در زیر درخت خرما: بدرود
ای شعر”معلق” که ستاره‌های ما را نگه می‌داری: بدرود
ای مردمی که همچون یک مسافر از یادهای من عبور می‌کنید: بدورد
من خود درمیان دوشعرم:
یک شعر که نوشته می‌شود
و آن شعر که شاعرش از عشق می‌میرد.

آیا من منم ؟
آیا من آن‌جایم یا این‌جا
یا درهمه‌ی آن‌نا، تو ای منِ من‌؟
من تو‌ام.
یک تقسیم شده، نه یک تبعیدی
برای تو من تبعیدی نیستم
برای تو من منم، نه یک تبعیدی
برای دریا و بیابان من آواز مسافرم
از این مسافر به آن مسافر:
من باز نخواهم گشت بدانگونه که رفتم
من باز نخواهم گشت_حتی برای گاهی!