نمی دانی تپههایی
که بر خون نشست.
به تمامی گریختیم
سلاح و نام فکندیم
یک زن
گریز ما را مینگریست
تنها یکی از پای ننشست
با مشت گره کرده
آسمان تهی را چشم دوخت
آرام گرفت کنار آن دیوار
نمی دانی تپههایی
که بر خون نشست.
به تمامی گریختیم
سلاح و نام فکندیم
یک زن
گریز ما را مینگریست
تنها یکی از پای ننشست
با مشت گره کرده
آسمان تهی را چشم دوخت
آرام گرفت کنار آن دیوار
خود را یافتم در یک کافه
در بازتاب آینه
بی پایان، درخشان،
خمیدهام و بر دود پیچیده
بیشتر نمیدانم
شاید وهم است
یا تصویر خالی او، منم.
دیگری
وزوزی مدام در پیرامونم،
اشکال در فضای کریستال
غرقه میشوند
و در نورش احاطه
آنقدر دور اند که احساسشان نمیکنم.
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑