نمی دانی تپههایی
که بر خون نشست.
به تمامی گریختیم
سلاح و نام فکندیم
یک زن
گریز ما را مینگریست
تنها یکی از پای ننشست
با مشت گره کرده
آسمان تهی را چشم دوخت
آرام گرفت کنار آن دیوار
عضو کانال تلگرام اکولالیا شوید
و اشعار منتخب روزانه را بخوانید
سر فرو فکند و مُرد
اکنون لختهای خون و نام او.
زنی برفراز تپهها ما را انتظار میکشد.
دیدگاهتان را بنویسید