بی تو در می یابم،
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است.
آرزو می کردم،
که تو خواننده شعرم باشی.
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه، دریغا، هرگز
باورم نیست که خواننده شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
استاشِک، رفیق دیرینهام
از تمام زندانهای دنیا
سوی تو آمدهام
در پروازی شاعرانه.
تاریکی، پروازم را منهدم میکند
سوی زمین میرانَدَش
و بر آن میکوبدش .
استاشِک، به آرامی بلندش کن
چونان کالبدی که به پیاده رو پرتاب شده است.
اینک رویاها
برای رویا پردازها
دست نیافتنی اند
همچنان که ترانه ها
برای ترانه خوان ها.
شب تاریک و آهن سرد
بر شماری از سرزمینها
چیره می شود
اما رویا
باز خواهد گشت
و ترانه
قفس خود را در هم می شکند
نه من سراغ شعر میروم
نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است
تنها در تو به شادمانی مینگرم ریرا
هرگز تا بدین پایه بیدار نبودهام.
از شب که گذشتیم
حرفی بزن سلامنوش لیمویِ گَس!
نه من سراغ شعر میروم
نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است
تنها در تو به حیرت مینگرم ریرا
هرگز تا بدین پایه عاشق نبودهام
پس اگر این سکوت
تکوین خواناترین ترانهی من است
تنها مرا زمزمه کن ای ساده، ای صبور!
دختری در میان همسرایان کلیسا میخواند
از همهی کسانی که در سرزمینهای بیگانه واماندهاند،
از همهی کشتیهای به سوی دریا رانده،
از همهی کسانی که سرخوشیشان را از یاد بردهاند.
این گونه آوایش به سوی گنبد پر کشید،
و پرتویی از خورشید بر شانهی سفیدش درخشید،
و از ظلمات همه تماشا میکردند و میشنیدند
چه سان جامهی سفید در آفتاب میخواند.
و همه گمان میکردند که سرخوشی خواهد آمد،
که همهی کشتیها در بندرگاههای امن پناه گرفتهاند،
که همهی مردم وامانده در سرزمینهای بیگانه
خود زندگانی متینی یافتهاند.
در شعر
چیزی با نام آتش بس وجود ندارد
مرخصی تابستانی وجود ندارد
مرخصی استعلاجی وجود ندارد
مرخصی اداری وجود ندارد
باید در معرکه حاضر باشی
تا آخرین قطره از خونت
یا آن که جا بزنی و از بازی بیرون بروی !
اشکیم و حلقه در چشم کس آشنای ما نیست
در این وطن چه مانیم دیگر که جای ما نیست
چون کاروان سایه رفتیم ازین بیابان
زان رو درین گذرگاه نقشی ز پای ما نیست
آیینه شکسته بی روشنی نماند
گر دل شکست ما را نقص صفای ما نیست
با آن که همچو مجنون گشتیم شهره در شهر
غیر از غمت درین شهر کس آشنای ما نیست
در شرابخانهها و خیابانهای پیچدرپیچ،
در خیالبازیهای برقی
کاویدم آن بیسرانجام و دلفریب را،
آن درهم کوفتهی ازلی را با سخن.
خیابانها از شیون سرمست بودند.
خورشیدها در ویترینهای درخشان بودند.
زیبایی چهرهی زنان!
نگاههای خیرهی مردان!
اینان شاه بودند- نه ولگرد!
از پیرمردی کنار دیوار پرسیدم:
«آیا تو انگشتان ظریفشان را آراستی
با مرواریدهایی با ارزشی بیکران؟»
آیا به آنها این خزهای رنگارنگ را سپردی؟
آیا برافروختی آنها را با ساقههایی از روشنایی؟
آیا لبان گلگونشان را رنگ کردی،
طاقهای آبی ابروانشان را؟
مژگان به هم بزن که بپاشی جهان من
کوبی زمین من به سر آسمان من
درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
یک درد ماندگار! بلایت به جان من
می سوزم از تبی که دماسنج عشق را
از هرم خود گداخته زیر زبان من
تشخیص درد من به دل خود حواله کن
آه ای طبیب درد فروش جوان من
نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من
گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است
کاین شهر از تو می شنود داستان من
از تو بیمناکم. سالها میگذرد-
هنوز به شکلی پایدار، از تو بیمناکم.
سراسر افق شعلهور است- کمابیش بُرنده،
و گنگ، انتظار میکشم- با شوق و با عشق.
سراسر افق شعلهور است، و حضورت نزدیک.
و هنوز میترسم که مبادا شکلت را تغییر دهی،
برخواهی خواست به سوی تردیدی گستاخانه
با دگرگونه ساختن خطوط برجستهی آشنایت سرانجام.
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑