بامدادان بر جایگاهی سنگی می نشینم
و برایت نامه های عاشقانه می نویسم
با قلمی از پر جغد
که آن را در دواتی
در دوردست فرو می برم
دواتی ملقب به دریا
دستم را برای دست دادن با تو دراز می کنم
اما تو ساحل دیگر دریایی، در آفریقا،
ادامه شعر
بامدادان بر جایگاهی سنگی می نشینم
و برایت نامه های عاشقانه می نویسم
با قلمی از پر جغد
که آن را در دواتی
در دوردست فرو می برم
دواتی ملقب به دریا
دستم را برای دست دادن با تو دراز می کنم
اما تو ساحل دیگر دریایی، در آفریقا،
ادامه شعر
جهان پیشینم را انکار میکنم
جهان تازهام را دوست نمیدارم
پس گریزگاه کجاست؟
اگر چشمانت سرنوشت من نباشد
اکولالیا | #غاده_السمان
ترجمه از #عبدالحسین_فرزاد – کتاب ابدیت، لحظه عشق
هرگز بر تو نخواهم بخشید
تو با ژرفاهای من به توطئه نشستی
دشمنی مرا
و از حرکت من در کوچه های عمرم
مانع شدی…
و بر شبکه ی عصبی من
حکومت احکام عرفی را
اعلان کردی
هان اکنون من اسیر توام!
و در گردش خونین تو
با غل و زنجیر می دوم
ادامه شعر
شهادت میدهم به مرغان سپید بال
هنگامی که تو را به یاد میآورم
و از تو مینویسم
قلم در دستم شاخه گلی سرخ میشود
نامت را که مینویسم
ورقهای زیر دستم غافلگیرم میکنند
آب دریا از آن میجوشد
و مرغان سپید بال بر فراز آن پرواز میکنند
هنگامی که از تو مینویسم مداد پاک کنام آتش میگیرد
پیاپی باران بر میزم میبارد
و بر سبدِ کاغذهای دور ریختهام
گلهای بهاری میرویند
و از آن پروانههای رنگارنگ و گنجشگکان پر میگیرند
ادامه شعر
آنگاه که صدای تو را میشنوم
میپندارم
که میتوانم دیگر بار از تو شعلهور شوم
و بر مدخل کشتزارانت،
بارها و بارها جان دهم
اینجا هر آنچه برای من آزار دهنده باشد
یافت نمیشود.
مرا آن خیابانهایی میآزارد
که دیگر باز نخواهند گشت
و چهرههایی که چهرههایی دیگر پوشیدهاند.
و داستانهای عاشقانهای که ندانستم
ادامه شعر
دوستت دارم
اما نمىتوانى مرا در بند کنى
همچنان که آبشار نتوانست
همچنان که دریاچه و ابر نتوانستند
و بند آب نتوانست
پس مرا دوست بدار
آنچنان که هستم
و در به بند کشیدن روح و نگاه من
مکوش!
مرا بپذیر آنچنان که هستم
ادامه شعر
به تو تکیه کردهام
و از درخت تنت
شاخههای مهربانی مرا دربر گرفتهاند
مباد که به تو اعتماد کنم
آنگاه که دستانم را فشردی
ترسیدم مبادا که انگشتام را بدزدی
و چون بر دهانم بوسه زدی
دندانهایم را شمردم! گواهی می دهم بر ترسهایم
دوستت می دارم
اما خوش ندارم که مرا دربند کنی
بدانسان که رود
خوش ندارد
در نقطهای واحد، از بسترش اسیر شود در بند کردن رنگینکمان
از آنرو که براستی دوستت دارم
ما، در همان رودخانه، دیگربار
آببازی خواهیم کرد در بند کردن لحظهی هراسها
هر بار که در آغوشم میکشی
باز باکره می شوم
و حس می کنم شب عروسیام است.
اکولالیا | #غاده_السمان
در فاصله ی غیاب و حضورت
میانِ ما
چیزی شکست
چیزی که هرگز آن نتوان شد
که پیش بود!
اکولالیا | #غاده_السمان
عشق تو را من اختراع کردم
تا در زیر باران بدون چتر نباشم
پیام های دروغین
از عشق تو برای خودم فرستادم!
عشق تو را اختراع کردم
چونان کسی که در تاریکی
تنها می خواند، تا نترسد!
اکولالیا | #غاده_السمان
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑