دوست دارم گهگاه گم شوم
مثل پرندههای پاییز
میخواهم میهنی تازه بیابم
غیر قابل دسترس
و خدایی
که مرا تعقیب نکند
و سرزمینی که دشمنم نباشد!
میخواهم از پوستم بیرون بزنم
از صدایم
و از زبانم
و مثل عطر مزرعهها
سیال شوم!
دوست دارم گهگاه گم شوم
مثل پرندههای پاییز
میخواهم میهنی تازه بیابم
غیر قابل دسترس
و خدایی
که مرا تعقیب نکند
و سرزمینی که دشمنم نباشد!
میخواهم از پوستم بیرون بزنم
از صدایم
و از زبانم
و مثل عطر مزرعهها
سیال شوم!
وقتی عاشق میشوم
پادشاهِ زمانم
زمین را با همهی داشتههایش فتح میکنم
و خورشید را
زیر گامهای اسبم درمیآورم.
وقتی عاشق میشوم
امپراتور فارس بندهام میشود
و سرزمین چین
قلمرو چوگانم،
دریاها را جابجا میکنم
و اگر بخواهم
ستارهها را میایستانم!
کلماتی که از تو می شنوم
بَرَدَم تا به عالمی بی نام
کلماتی نه از قبیلۀ صوت
کلماتی نه از قبیل کلام
بردم زین خرابه تا خوابی
که در او هر چه هست آباد است
بردم تا به اوج بی خویشی
همچو برگی که در کف باد است
کلماتی ز تار و پود حیات
کلماتی که جان به تن بخشد
خرقۀ مردی ام بگیرد و پس
خلعت سبز زن به من بخشد
من تو را دوست دارم
تا پیوند داشته باشم
با خدا، با زمین، با تاریخ، با زمان
با آب، با مزرعه
با کودکانِ خندان
با نان!
با دریا، با صدفها و کِشتیها
با ستارهی شب که النگوهایش را به من میبخشد
با شعر که ساکنش هستم
با زخم که در من زندگی میکند!
ادامه شعر
بدون ترس
دوستم بدار
و در خطوط دست هام
ناپدید شو
برای یک دو هفته، نه، برای یک دو روز
برای یک دو ساعت ای عزیز
دوستم بدار
برای یک دو ساعت آه
مرا به جاودانگی چه کار؟
اگر دوست منی، کمکم کن
تا از تو هجرت کنم
اگر معشوق منی، کمکم کن
تا از تو شفا پیدا کنم
اگر میدانستم عشق اینقدر خطرناک است، عاشق نمیشدم
اگر میدانستم دریا این همه عمیق است، به دریا نمیزدم
اگر عاقبتم را میدانستم
شروع نمیکردم…
دلتنگ تو ام، به من بیاموز که چگونه دلتنگ نباشم
بگو چگونه عشقت را از اعماق جانم ریشه کن کنم؟
چگونه اشک در چشم میمیرد؟
چگونه دل میمیرد؟ و چگونه آرزوها خودکشی میکنند؟
اگر تو محبوب منی مرا کمک کن تا از تو سفر کنم
اگر تو طبیب من هستی به من کمک کن تا از تو شفا پیدا کنم
من اگر میدانستم که عشق اینگونه خطر ناک است عاشق نمیشدم
من اگر میدانستم دریا اینگونه عمیق است
دل به دریا نمیزدم [دریا نوردی نمی کردم].
من اگر میدانستم پایان من چنین است آغاز نمیکردم.
مشتاق تو شدم پس به من بیاموز در اشتیاق نباشم
به من بیاموز چگونه ریشههای عشق تو را از اعماق بِبُرم.
به من بیاموز چگونه اشک در حدقههای چشم میمیرد؟
به من بیاموز چگونه عشق میمیرد و شوق چگونه خودکشی میکند؟
ای کسی که دنیا را برای من همچون قصیدهی شعری زیبا تصویر کردی
و زخم در دلام کاشتی و صبر را ربودی
اگر برای تو عزیز هستم دستام را بگیر
چرا که من از سر تا پاهایم عاشق هستم
موجی آبی در چشمان تو مرا به عمق دریا فرا میخواند
ومن نه تجربهای در عشق دارم و نه قایقی برای دریانوردی.
حرفهای تو مثل قالی ایرانیست
و چشمهایت
گنجشکهای دمشقی
که بین دو دیوار میپرند.
قلب من مثل کبوتر
بالای حوضچهی دستانت پر میکشد
و در سایهی النگوهایت میآرامد
و من دوستت دارم
امّا میترسم گرفتارت شوم…!
۱
هنگامی که بیروت میسوخت
و آتش نشانها لباس سرخ بیروت را میشستند
و تلاش میکردند تا
گنجشککان روی گلهای گچبری را آزاد کنند.
من پابرهنه در خیابانها
بر آتشهای سوزان و ستونهای سرنگون
و تکههای شیشههای شکسته میدویدم
در حالی که چهرهی تو را که بود چون کبوتری محصور
جستجو میکردم
در میان زبانههای شعلهور
میخواستم به هر قیمتی
بیروت دیگرم را نجات دهم
همان بیروتی که تنها… مال تو… و مال من بود
همان بیروتی که ما دو را
در یک زمان آبستن شد
و از یک پستان شیر داد
و ما را به مدرسه یدریا فرستاد
آن جا که از ماهیهای کوچک
اولین درسهای سفر را و
اولین درسهای عشق را یاد گرفتیم
همان بیروتی که آن را
در کیفهای مدرسهمان با خود میبردیم
و آن را در میان قرصهای نان
و شیرینی کُنجد
و در شیشههای ذرت میگذاشتیم
و همانی که آن را
در ساعات عشق بازی بزرگمان
بیروت تو
و بیروت من
مینامیدیم
سپاس باد شما را
سپاس باد شما را
محبوب من به مرگ نشست
اکنون میتوانید
بر مزار این شهید
بادهای سر دهید
و شعرم از پای درآمد.
آیا جز ما
هیچ ملتی در دنیا
شعر را شهید میکند؟
بلقیس
آن زیباترین شاهبانوی «بابل»
بلقیس
آن موزونترین نخل در سرزمین «عراق»
هنگامی که میگذشت
طاووسها با او میخرامیدند
و آهوان از پیاش میدویدند.
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑