سرباز کوچک بی گناهی را می شناختم
که در شادمانی عریان اش به زندگی نیشخند می زد
در انزوای تاریک اش به خوابی ژرف فرو می رفت
و بامدادان با چکاوکان سوت می زد.
در سنگرهای زمستانی، بیم و اندوه انفجارها،
شپش ها بر تن و تمنای جرعه ای “رُم” رهایش نمی کرد.
گلوله ای به سرش شلیک کرد
و دیگر هیچ کس از او سخن نگفت.
اینک شمایان،جماعتی با چهره های مغرور و چشمانی شرربار
که رژه ی پسرکان سرباز را هورا می کشید و زنده باد سر می دهید
به خانه هایتان باز گردید و دعاهایتان را بخوانید
دریغا! هرگز در نمی یابید جهنمی را
که جوانی و لبخند رهسپارش می شود.