گفتم کفی بزن
دستهایت را شکسته بودند
گفتم حرفی
زبانت را
چشم گشودی وآنگاه… هزاران گره…
آنان به پنجره سنگ میزنند
کورمان میکنند
آیینه را میشکنند
و در این میان سنگ به نجوای پنجره پاسخ میدهد
خدایا چه آسان همه چیز شکسته میشود
ما
روزمان را آغاز میکنیم
حال آنکه از گذشته نمیدانیم
و گاه مرگی فرا میرسد
که ما را به فردا نمیسپارد
و او
او که خبر میفروشد
برای روزنامه
فریاد میکشد