سپیده که سر بزند
در این بیشهزار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوئیدیم .
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز
اکولالیا | #پل_الوار
سپیده که سر بزند
در این بیشهزار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوئیدیم .
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز
اکولالیا | #پل_الوار
کافیست که از در درآیی
با گیسوان بستهات تا
قلبم را به لرزه در آوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
دنیایی لبریز از سرود
السا عشق و جوانی من!
آه لطیف و مردافکن چون شراب
همچو خورشید پشت پنجرهها
هستیام را نوازش میکنی
وگرسنه و تشنه برجا میگذاریام
تشنهی بازهم زیستن و
دانستن داستانمان تا پایان
معجزه است که باهمیم
که نور بر گونههایت میافتد و
در اطرافت باد بازیگوشانه میوزد
هر بار که میبینمت قلبم میلرزد
همچون نخستین ملاقات مرد جوانی
که شبیه من است
ادامه شعر
آنقدر مدام خوابت را دیده ام
آنقدر راه رفته ام
آنقدر سخن گفته ام
آنقدر عشق ورزیده ام به سایه ات
که دیگر از تو هیچ چیز برایم نمانده است
فقط این برایم مانده
که سایه ای باشم میان سایه ها
که صد بار سایه تر باشم از سایه
سایه ای که می آید
و باز می آید
به زندگی آفتابیت
اکولالیا | #روبر_دسنوس
برگردان #سهراب_مختاری
لبهایت را بیشتر از تمامی کتاب هایم دوست می دارم
چرا که با لبان تو
بیش از انکه باید بدانم ، می دانم.
لبهایت را بیشتر از تمامی گل ها دوست می دارم
چرا که لب هایت لطیف تر و شکننده تر از تمامی انهاست.
لبهایت را بیش از تمامی کلمات دوست می دارم
چرا که با لبهای تو
دیگر نیازی به کلمه ها نخواهم داشت
تویی همان آوا
که پاسخ میدهی
به ندای من
بی این صدا
هیچ شعری نمیتواند
مجذوب خود کند پژواکی را
که میآمیزد
زمزمهی عشاق را
به غبار قرون
تو همانی
که با او واژه به واژه
میبافم اندامِ سرودمان را
و پیوند میگیرم با او
و قیاس میکنم
ادامه شعر
آستانه ای نیست دیگر
دیگر نه خانهایست
و نه اردو و آتشی
سپیدهدم دست چپ تو
شامگاه دست راستات را
در آغوش میکشد
روز به غباری بدل میشود
و شب حکمرانی میکند
میان جان تو
که گمان نمیکنم در عذاب باشد
و جسمات
که در ارتفاعات
سکنی گزیده است
هیچ کوفتگیای
در میان نیست
ادامه شعر
و گفتی که پرنده ها را دوست داری
اما آن ها را داخل قفس نگه داشتی
تو گفتی که ماهی ها را دوست داری
اما تو آن ها را سرخ کردی
تو گفتی که گل ها را دوست داری
و تو آن ها را چیدی
پس هنگامی که گفتی مرا دوست داری
من شروع کردم به ترسیدن.
اکولالیا | #ژاک_پره_ور
ترجمه از #مهدی_رجبی
محبوب من
سپیده که سر بزند
شاید در این بیشه زار خزان زده گلی بروید
نظیر آنچه در بهار دلبستگیام رویید
محبوب من
بگذر ز من
ورق بزن مرا و به آفتاب فردا بیندیش
که برای تو طلوع میکند
اکولالیا | #پل_الوار
ای مرگ!
ای ناخدای پیر!
اینک گاهِ رفتن!
بیا تا لنگرها بر کشیم!
این سرزمین بر نمی انگیزد جز ملال
آه مرگ
بگذار بادبان برافروزیم!
گرچه چون مُرکب سیاه است این دریا و آسمان
لیک هزار توی قلب هامان
ادامه شعر
همه چیز…
خاطره…
گفتگوها…
بوسه ها…
هم آغوشی پیکرهای دلداده…
همه چیز می گذرد!
ولی تماس ارواحی که
یکدیگر را لمس کرده و
در میان انبوه اشکال زودگذر
یکدیگر را شناخته اند
هرگز زدوده نمی شود…
اکولالیا | رومن رولان
از کتاب ژان کریستف
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑