آه که تو
به تمامی به فراموشی سپردی
که روزگار درازی
من مالک قلبات بودم
دلات چه شیرین
خطاکار و کوچک بود
از این شیرینتر و خطاکارتر نمیتوان یافت
آه که تو
عشق و اندوهی را
به فراموشی سپردی
که قلبام را میفشردند
آه که تو
به تمامی به فراموشی سپردی
که روزگار درازی
من مالک قلبات بودم
دلات چه شیرین
خطاکار و کوچک بود
از این شیرینتر و خطاکارتر نمیتوان یافت
آه که تو
عشق و اندوهی را
به فراموشی سپردی
که قلبام را میفشردند
در چشم ِ غمزده اشکی نیست
آنها پشتِ دستگاهِ بافندگی نشستهاند
و دندانهای بههمفشردهیشان را نشان میدهند:
آلمان، ما کفنت را میبافیم،
درونش نفرین ِ سهلایه را میبافیم
ما میبافیم، ما میبافیم!
نفرین بر خدایی که بر او نماز گزاردیم
در سرمای زمستان و در قحطی و فقر؛
بیهوده امید بستیم و بهانتظار نشستیم
او دستمان انداخت، بهبازیمان گرفت،
و بهانتظار ِ خود نشاند
ما میبافیم، ما میبافیم!
ادامه شعر
آه دوباره همان چشم ها
که زمانی مرا چنان عاشقانه سلام می داد
و دوباره همان لبها
که زندگی ام را شیرین می کرد
و دوباره همان صدا
صدایی که زمانی چنان مشتاقانه می شنیدم اش
فقط من همان نیستم که بودم
به خانه بازگشته ام اما دگرگون
از بازوان سفید و زیبایش
ادامه شعر
سالها از پی هم می گذرند
هر سال دریغ از سال قبل
عشق هیچ گاه رهایم نمیکند
و تو در قلب من جای داری
کاش تنها یک بار میدیدمت
در برابرت زانو میزدم
و جان به لب رسیده میگفتم
بانو ، من عاشق شما هستم
ادامه شعر
نامه ای که نوشته ای
هرگز نگرانم نمی کند
گفته ای بعد از این دوستم نخواهی داشت
اما، نامه ات چرا اینقدر طولانی است؟
تمیز نوشته ای، پشت و رو و دوازده برگ
این خودش یک کتاب کوچک است
هیچ کس برای خداحافظی
نامه ای چنین مفصل نمی نویسد
داغی تابستان
برگونه هایت
و زمستان سرد
بر قلب کوچکت
نشسته است
تو تغییر خواهی کرد
عزیزم
زمستان بر گونه هایت
و تابستان به قلبت
خواهد آمد
هر دو به هم عشق می ورزیدند، اما هیچ یک را
یارایِ اعتراف آن به دیگری نبود
چه دشمن خو، به هم می نگریستند
و بر آن بودند از عشق درگذرند
عاقبت از هم جدا شدند و تنها، گاه در رویا
در اشتیاق هم بودند؛
دیر زمانی بود مرده بودند
و خود این را نمی دانستند
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑