من گَوزنم تو آهو
پرنده تو و درخت من
تو آفتاب و من برف
تو روز هستی و من رویا
شبها از دهان خفتهام
پرندهای طلایی پر میکشد به سوی تو
صدایش روشن است
ادامه شعر
هیچکس نمیخواهد تنها باشد
هیچکس نمیخواهد گریه کند
بدنم میخواهد که تو را در آغوش بگیرد
بسیار بد است که به روحت صدمه میزند
زمان گرانبهاست
و به دور دستها میلغزد
و در همهی لحظات عمرم در انتظار تو بودهام
هیچکس نمیخواهد تنها باشد
پس چرا
چرا اجازه نمیدهی عاشقت باشم
میتوانی صدایم را بشنوی
آوازم را میشنوی
این آوازی عاشقانه است
پس قلب تو میتواند مرا بیابد
و ناگهان تو
ادامه شعر
اندیشه مکن که شانه هایت ، سنگین شود
اندیشه مکن که از کشیدن بار دیگران ناتوانی
در شگفت می مانی از نیروی خویش
در شگفت می مانی
که به رغم ضعف خویش
چه مایه توانایی.
کجایی آخر، ای جوان، که همواره
سحرگاهان بیدارم میکنی، کجایی آخر تو ای روشنایی؟
قلبم بیدار است، اما شب همیشه
با جادوی مقدس خود میگیردم و میبندد.
در دمدمهی صبح گوش میدادم، خوشحال چشم به راهت
بر آن تپه، و نه هرگز بیهوده.
هیچ گاه پیکهایت، آن نسیمهای نوشین،
مرا نمیفریفتند، چون همواره خود میرسیدی،
همه را جانبخش با دلرباییات،
به راه همیشگی؛ کجایی آخر، ای روشنایی؟
دیگربار قلبم بیدار است، اما همواره
شبِ بیکران مرا میبندد و بازمیدارد.
ادامه شعر
از این که می شنوم
هنوز چیزی به نام “وظیفه ی زناشویی” وجود دارد
و قانون و کلیسا زن را طبق قرارداد موظف به اطاعت از آن میکند
دلواپس میشوم و ترس وجودم را فرا میگیرد.
محبت و صمیمیت را نمیتوان با زور در مردم به وجود آورد
درد دارد
وقتی ساعت ها می نشینی
به حرفایی که
هیچ وقت قرار نیست بگویی
فکر می کنی
دیدن سرخوشی کسی
هنگام قدمزدن پس از بندآمدن باران.
جدیت مرد جوانی
هنگام حرف زدن از دلدارش.
قوها، درپرواز.
خواندن بیباکی
از مردمک چشم کسانی که
دوستشان میداریم.
و تاج به هر سو گستردهی
تک درختی رها.
ادامه شعر
تا آن هنگام که فصل آخر
در کتاب زندگی انسانی نوشته نشده
هر صفحه و هر تجربه ای مهیج است
همه چیز گشوده است و قابل تغییر
کسی که تنها
به فصل های قدیمی و ورق خورده ی کتاب بیاندیشد
نقطه اوج فصل آخر زندگی را
از دست می دهد .
هر شب در رویاهایم تو را می بینم و احساست می کنم
و احساس می کنم تو هم همین احساس را داری
دوری ، فاصله و فضا بین ماست
و تو این را نشان دادی و ثابت کردی
نزدیک ، دور ، هر جایی که هستی
و من باور می کنم قلب می تواند برای این بتپد
یک بار دیگر در را باز کن
و دوباره در قلب من باش
و قلب من به هیجان خواهد آمد و خوشحال خواهد شد
ما می توانیم یک باره دیگر عاشق باشیم
و این عشق می تواند برای همیشه باشد
و تا زمانی که نمردیم نمی گذاریم بمیرد
عشق زمانی بود که من تو را دوست داشتم
دوران صداقت ، و من تو را داشتم
در زندگی من ، ما همیشه خواهیم تپید
نزدیک ، دور ، هرجایی که هستی
من باور دارم که قلب هایمان خواهد تپید
ادامه شعر
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑