دوش میآمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزدهای سوخته بود
رسم عاشقکشی و شیوۀ شهرآشوبی
جامهای بود که بر قامت او دوخته بود
جانِ عشّاق سپند رخ خود میدانست
و آتشِ چهره بدین کار برافروخته بود
گر چه میگفت که زارت بکشم، میدیدم
که نهانش نظری با منِ دلسوخته بود