در روزهای آخرِ اسفند
کوچ بنفشه های مهاجر
زیباست.
در نیمروز روشن اسفند
وقتی بنفشهها را،
از سایه های سرد
در اطلس شمیمِ بهاران
با خاک و ریشه،
میهن سیّارشان ــ
در جعبههای کوچک چوبی
در گوشهی خیابان، میآورند
جوی هزار زمزمه در من
میجوشد:
در روزهای آخرِ اسفند
کوچ بنفشه های مهاجر
زیباست.
در نیمروز روشن اسفند
وقتی بنفشهها را،
از سایه های سرد
در اطلس شمیمِ بهاران
با خاک و ریشه،
میهن سیّارشان ــ
در جعبههای کوچک چوبی
در گوشهی خیابان، میآورند
جوی هزار زمزمه در من
میجوشد:
به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید
-دل من گرفته زین جا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
-همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم.
به کجا چنین شتابان؟
بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب،
که باغها همه بیدار و بارور گردند
بخوان، دوباره بخوان،
تا کبوتران سپید
به آشیانهی خونین دوباره برگردند.
بخوان به نام گل سرخ،
در رواق سکوت،
که موج و اوج طنینش ز دشتها گذرد؛
پیام روشن باران،
ز بام نیلی شب،
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد.
ز خشک سال چه ترسی!
جشنِ هزارهٔ خواب
جشنِ بزرگِ مرداب
غوکان لوشخوار لجنزی!
آن سوی این همیشههنوزان
مردابکِ حقیرِ شما را
خواهد خشکاند؛
خورشید، آن حقیقت سوزان.
اینسان که در سراسر این ساحت و سپهر
تنها طنین تار و ترانه
غوغایِ بویناکِ شماهاست؛
جشن هزارسالهٔ مرداب
جشنِ بزرگِ خواب
ارزانیِ شما باد!
اشکیم و حلقه در چشم کس آشنای ما نیست
در این وطن چه مانیم دیگر که جای ما نیست
چون کاروان سایه رفتیم ازین بیابان
زان رو درین گذرگاه نقشی ز پای ما نیست
آیینه شکسته بی روشنی نماند
گر دل شکست ما را نقص صفای ما نیست
با آن که همچو مجنون گشتیم شهره در شهر
غیر از غمت درین شهر کس آشنای ما نیست
من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ای که با شب می رفت
این فال را برای دلم دید
دیری است
مثل ستاره ها چمدانم را
از شوق ماهیان و تنهایی خودم
پر کرده ام ولی
مهلت نمی دهند که مثل کبوتری
در شرم صبح پر بگشایم
با یک سبد ترانه و لبخند
ادامه شعر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑