اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

دسته بندی اشعار شاعران دیگر (صفحه 12 از 16)

نامه

بنشین و برای من نامه ای بنویس
از خودت بگو
چیزهایی که گمان می کنی
فراموش کرده ای
ولی هنوز
به آنها فکر می کنی
از روزمرگی هایت
هر اتفاق کوچکی
که قلب بزرگت را به درد می آورد
و همراه تو
به رختخواب می آید
از چین و چروکهای صورتت
سفیدی موهایت
از گریه هایی که زیر دوش آب گرم
شسته می شوند
و دور از چشم نزدیکانت
به فاضلاب می ریزند

اکولالیا | #آرزو_نوری

بگذار

بگذار ترانه ام سبز باشد
ریشه از تن اَت آغاز شود و بر من بپیچد
بگذار بغض راه خود را گم کند
و در بن بست یک کوچه فراموش شود
بگذار آسمان سقف مان باشد
و گرمای دستان مان پاییز را عبور دهد
بگذار باد پایان سرگردانی را ببیند
و عشق توفان را رام کند
بگذار شب های تاریک مژده ی صبح دهند
و در مهمانی خورشید امید بتابد
بگذار عبور کنیم زندگی را
در آستانه ی فردا

اکولالیا | #عیسی_طاهریانفر

عابر زندگی

صدای زنگ دارِ پای عابری
که زندگی را قدم می زند
آرام آرام خواب پریشانی هایت را
پایان می برد
و هجوم آفتاب
قلعه ی تاریکی ها را
فتح می کند،
تا دستان ات ستاره بچینند
و سایه ها در روشنای صبح
به بن بست برسند

اکولالیا | #عیسی_طاهریانفر

اگر زنی سقوط نکند

هیچ مردی نمی‌خواهد
عاشق زنی شود
که در سیرک کار می‌کند

از آن زن‌ها که باید روی طناب راه بروند

عاشق زنی شود
که هر لحظه ممکن است سقوط کند

و اگر سقوط نکند
هزار‌ها نفر برایش
کف می‌زنند

اکولالیا | #سارا_محمدی_اردهالی

چگونه خیره نشوم به مردم

چگونه خیره نشوم به مردم
که می‌خندند و می‌بلعند هم را
در خیابان‌ها
تنه می‌زنند
به زنِ جوانِ مو سفید تو
و
نمی‌دانند
مردی
تمام روز ایستاده‌
به شب نگاه می‌کند

اکولالیا | #سارا_محمدی_اردهالی

پلک های لرزان

کجای مصرع آخر، نوشت باران را ؟
غروب زخمی شهر و سکوت آبان را

نگاه کرد خودش را درون آینه باز
دوباره بست کمی چشم های حیران را

بلند شد… همه جا را نگاه کرد و نشست
کِشید روی سرش، دست های بی جان را

وزید بوی تنش، روی پرده ها انگار
گرفت بغض غریبی، گلوی گلدان را

و باز می زنی از شعرهای من بیرون
برای آنکه نخوانی، غم زمستان را…

هوا، هوایِ تو بود و غزل بهانه ی من
کمی قَلَم زدم این پلک های لرزان را

اکولالیا | #امیر_وحیدی

سینه ی کبود

ای زن میان این همه زندان چه می کنی؟!
با حُقّه های تازه ی رِندان، چه می کنی؟

با دست های بسته و با سینه ای کبود
اینجا… کنارِ نَعشِ خیابان، چه می کنی؟!

گیرم بهار هم بنوازد تو را دَمی
با پنجه های سردِ زمستان، چه می کنی؟!

تقویم های کهنه ی خود را ورق زدی
با روزهای زخمی آبان، چه می کنی؟!

هرشب میانِ بستر خود دَرد می کشی
با صدهزار خوابِ پریشان، چه می کنی؟

با هر نگاه، رویِ تنت زخم می شود
زخمی تر از همیشه و عُریان، چه می کنی؟!

جامانده ای میان نفس های خسته ات
با دست و پای خسته و بی جان، چه می کنی؟

گاهی میان خنده و گاهی میان اشک
گیج و خراب و واله و حیران، چه می کنی؟!

نام تو را نوشتم و باران گرفت باز…
اینجا … به زیرِ شُرشُرِ باران، چه می کنی؟

اکولالیا | #امیر_وحیدی

از درد لبریزم

وقتی کنارم نیستی از درد لبریزم
باید که از این زخم ها قدری بپرهیزم

من سال ها در گُور خود بی شعر خوابیدم
شاید که با یک بوسه ات از جای برخیزم

گاهی تو را می آورم از روزهای دور
قدری غزل می خوانی و هی اشک می ریزم

گم گشته ای در لایِ تقویم غزل هایم
ای کاش می شد تا تو را بر گردن آویزم

چون گِردبادی زخم خورده، گیج و سرگردان
رَد می شوم از روزهایت… مثلِ پاییزم

خوابم نمی آید در این شب های تنهایی
با دست های بسته ام، هر شب گلاویزم

بیهوده می گردی به دنبالم… گریزانم
حالم بد است این روزها، از درد لبریزم

اکولالیا | #امیر_وحیدی

می ترسم

مرا هر لحظه می خوانی و از تکرار، می ترسم
من از این زخم های کهنه و تب دار، می ترسم

مرا آتش زدی و باد با خاکسترم رقصید
مَجالم ده… نگویم، چون که از اسرار، می ترسم

«شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل»
من از این گردباد و بحر ناهموار، می ترسم

زمستان شد، شبیه ابرهای خسته جا ماندیم
شدم خاکستر سردی که از سیگار، می ترسم

من و تو چون کبوترهای زخمی در قفس بودیم
از این آوازهای گیج و ناهنجار، می ترسم

به آهنگ صدای مرگ، چرخیدیم و چرخیدیم
من از این شکل ها و گردش پرگار، می ترسم

اکولالیا | #امیر_وحیدی

مردن در آغوش تو

با خیالت زندگی می کنم
و با خودت عاشقی
کاش دو بار زاده می شدم
یکی برای مردن در آغوش تو
یکی برای تماشای عاشقی کردنت

اکولالیا | #عباس_معروفی

Olderposts Newerposts

کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×