اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

دسته بندی اشعار شاعران دیگر (صفحه 5 از 16)

سایه های شب

جغد می خواند و کابوس شب از وحشت خویش
چشمها دوخته بر شعله ی شمعی بی نور
باد می غرد و می آورد آهسته به گوش
ناله ی جانوری گرسنه از جنگل دور
آسمان تیره و سنگین چو یکی پاره ی سرب
می فشارد شب هول افکن و بیم افزا را
می کشد دست ، شب تیره به دیوار ِ جهان
تا مگر باز کند ” روزنه ی فردا ” را
می خورد گاه ، یکی شاخه ی خشکیده به شاخ
وندر آن ظمت ِ شب می گسلد بند ِ سکوت
استخوان می شکند مرگ تو گویی ز حیات
یا تنی مرده ، تکان می خورد اندر تابوت
خسته از طول ِ شب و رنج بیابان ، شبگرد
رفته در پای یکی کلبه ی فرسوده به خواب
چپق از دست رها کرده و بس اختر ِ سرخ
که روان در کف ِ باتد است ز هر سو به شتاب
گاه ، آوای مناجات ِ ضعیفی از دور
ادامه شعر

نشانی

وجودم سبز چون جان درخت است
بهار آمد لباس گل تنم کرد
صبا پیچید در آغوشم آرام
مرا در نیمه شب آبستنم کرد

هماغوشم شده باد بهاری
شکوفه پر شده سر تا به پایم
به این زایش ، به این رویش تو گویی
نشانی از نشانهای خدایم

اکولالیا | #ابوالفضل_زارعی

رنگ و ریا

تو آن زیبا رخ دیر آشنایی
هنوزم تو غریب و ناشناسی
پس پشت کدامین چهره هستی
تو کم پیدا شبیه برگ آسی
تو را بی غش‌ترین باده دیدم
ندانستم که دردی ذات بودی
شبیه این جهان رنگ در رنگ
چه افسون‌ها که تو پنهان نمودی
خودم هم کاستی از تو ندارم
دو رنگی تو ، من آن رنگین کمانم
در این آوردگاه مکر و تزویر
ادامه شعر

ندایی در شب

درون برزخ آشفته ی خواب
دلم دیوانه و سرگشته می شد
شبیه مرغ عشقی روی چینه
اسیر و واله و پر بسته می شد

ندایی می رسید از دورترها
دلت را باختی آسان و ساده
تو ساقی از برای بزم ما باش
بگیر این ساغر و این است باده

دلم پر می زند تا بیکرانها
نمی دانم چرا دیوانه وار است
شبیه تخته سنگی بین ساحل
به امواج و هجوم آن دچار است

بِدِه گرمای قلبت را به این بزم
کِسادِ دل تمامش رنج و درد است
بده گرمی به این بزم شبانه
که بی گرمای تو این بزم سرد است
ادامه شعر

تک چهار پاره

چادر به سر تو بودی ، بر در زدی گشودم
گویم که کیست گویی ، نذر است آشِ رشته
غارتگر دل هستی ، دل آش و لاش می شد
کی دیده تا به حالا نذری دهد فرشته !؟

ابر قدرت تویی امّا عجب سفّاک و بی رحمی
مرا از عشق خود کردی تو تحریم و نمی فهمی
وتو می کرد حُکمت را همین چین های گیسویت
کجا پیدا کنم روسی که این حق مسلم را
بگیرد از تو مستکبر منم دارم چنین سهمی

هلالِ ماهِ ابرو را نمایان می کنی با آن
به یوم الشک مومنها تو دامن می زنی هر دَم
بپوشان ماه کاذب را ، مه رویت نمایان کن
که از آن بدر روی تو مبارک عید می گردم
ادامه شعر

با من از عشق بگو

گستاخ و سنگدل میخوانیم
انگاه که کلام کسالت بارت ،صبر و قرار ،ازمن میرباید
نازنینم:
بامن از عشق بگو
از زندگانی
از مرگ
ترس و تاریکی
شور و شیدایی
امید و نا امیدی
از تپش های قلبت:
انگاه که چشم در چشم خماری دل از کف دادی
از نخستین بوسه هایت :
انگاه که با عطر دل انگیز گلهای بهار در هم امیختی
از عاشقانه هایت:
انگاه که پیله ابریشمین تن را به معشوقی هدیه دادی
مهربانم:
بگذار ،بنوشم شراب شیرین شادیکامیهایت را
بگذار ،سر کشم زهر تلخ درد های جانکاهت را
بگذار ،در اغوش کشم اشفتگی های روح نا ارامت را
ادامه شعر

تو آوازه بادی در آغوش صحرا

تو آوازه بادی در آغوش صحرا
تو رقص شقایق
تو فریاده کوهی
سبک مثله یه قاصدک
مثله رویا
تو تعبیره شیرین من از یه خوابی
غمت مثله ابره بهاری یه لحظه ست
بنفشه می میره
اگه تو نباری
صدات تک تک قطره روی زمین
نگات مثله بارونه و مهربونه
موهاتو پریشونیه شب ندیده
چشات مثله خورشیده و پر فروغه
ببار بوسه هاتو رو لبهای تشنم
که بی تو بیابونه و سوت و کوره
ادامه شعر

نمی مانی

شبیه عشق یک نازا ، به یک بچه دبستانی
تو را من دوست میدارم،و میدانم که میدانی

شبیه نامه ای بد خط ولی لبریزِ از خواهش
چه خواهش های بیجایی،تو خطم را نمیخوانی

نه من فرهاد مجنونم نه تو شیرینِ لیلاوش
همه وهم اَند و افسانه ، ولی گویا نمیدانی

مرا دیوانه خواندی و به دکتر بردی‌اَم حتی
دوای من تویی جانم ،چه دارویی؟چه درمانی؟
ادامه شعر

چشم دلت روشن

نمی پرسم دگر بر من جفا کردی چرا؟!
دلیلی داشتی حتماً ، رها کردی مرا

گفته بودم رفتنت آتش به جانم میزند
بر این آتش زدی دامن ، رها کردی مرا

رفیقم دشمنم شد،دل به او دادی،عجب
برای شادی دشمن ، رها کردی مرا

حرف مردم بس مرا،دیگر تو آزارم مده
با زبان خود مگو لطفاً ؛ رها کردی مرا
ادامه شعر

چه بگویم؟

صد فالِ بد اُفتاده به فنجان ، چه بگویم؟
صد خواهش و صد پاسخِ یکسان ، چه بگویم؟

گفتم که نهایت چه شد این فالِ من ای جام؟
گفتا تویی و فال فراوان چه بگویم؟

تا بوده همین بوده و اقبالِ تو این است
تا هست تویی بی سر و سامان ، چه بگویم؟

مانده در چاهی و از بخت بدت قافله ای نیست
بشود تشنه سپس راهی کنعان ، چه بگویم؟

گیرم که دو صد قافله ی تشنه بیایند
زان هجرت از چاه به زندان چه بگویم؟
ادامه شعر

Olderposts Newerposts

کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×