جغد می خواند و کابوس شب از وحشت خویش
چشمها دوخته بر شعله ی شمعی بی نور
باد می غرد و می آورد آهسته به گوش
ناله ی جانوری گرسنه از جنگل دور
آسمان تیره و سنگین چو یکی پاره ی سرب
می فشارد شب هول افکن و بیم افزا را
می کشد دست ، شب تیره به دیوار ِ جهان
تا مگر باز کند ” روزنه ی فردا ” را
می خورد گاه ، یکی شاخه ی خشکیده به شاخ
وندر آن ظمت ِ شب می گسلد بند ِ سکوت
استخوان می شکند مرگ تو گویی ز حیات
یا تنی مرده ، تکان می خورد اندر تابوت
خسته از طول ِ شب و رنج بیابان ، شبگرد
رفته در پای یکی کلبه ی فرسوده به خواب
چپق از دست رها کرده و بس اختر ِ سرخ
که روان در کف ِ باتد است ز هر سو به شتاب
گاه ، آوای مناجات ِ ضعیفی از دور
ادامه شعر