صد فالِ بد اُفتاده به فنجان ، چه بگویم؟
صد خواهش و صد پاسخِ یکسان ، چه بگویم؟

گفتم که نهایت چه شد این فالِ من ای جام؟
گفتا تویی و فال فراوان چه بگویم؟

تا بوده همین بوده و اقبالِ تو این است
تا هست تویی بی سر و سامان ، چه بگویم؟

مانده در چاهی و از بخت بدت قافله ای نیست
بشود تشنه سپس راهی کنعان ، چه بگویم؟

گیرم که دو صد قافله ی تشنه بیایند
زان هجرت از چاه به زندان چه بگویم؟


در ذهنِ تو او مانده و چتر و تو و باران اما
تو ماندی و چتر و نم باران چه بگویم؟

این فاصله با عشق عجب رابطه ای میسازد
هر چه آن بیشتر این عشق دوچندان ، چه بگویم؟

درمان دل حزین قدم زدن نیست به این حد
هی خیابان و خیابان و خیابان ، چه بگویم؟

در وصفِ تو تک بیتی آخر کافیست
جز بردن این فال به پایان چه بگویم؟

ویرانی‌ات ای صاحب این فال چنین است
گویی که بمی در دل کرمان ، چه بگویم؟

اکولالیا | #جواد_ضیایی