وجودم سبز چون جان درخت است
بهار آمد لباس گل تنم کرد
صبا پیچید در آغوشم آرام
مرا در نیمه شب آبستنم کرد
هماغوشم شده باد بهاری
شکوفه پر شده سر تا به پایم
به این زایش ، به این رویش تو گویی
نشانی از نشانهای خدایم
اکولالیا | #ابوالفضل_زارعی
وجودم سبز چون جان درخت است
بهار آمد لباس گل تنم کرد
صبا پیچید در آغوشم آرام
مرا در نیمه شب آبستنم کرد
هماغوشم شده باد بهاری
شکوفه پر شده سر تا به پایم
به این زایش ، به این رویش تو گویی
نشانی از نشانهای خدایم
اکولالیا | #ابوالفضل_زارعی
برای ستایش تو
همین کلمات روزمره کافی ست
همین که کجا می روی،
دلتنگم …
برای ستایش تو
همین گل و سنگ کافی ست
تا از تو بتی بسازم
اکولالیا | #شمس_لنگرودی
تو آن زیبا رخ دیر آشنایی
هنوزم تو غریب و ناشناسی
پس پشت کدامین چهره هستی
تو کم پیدا شبیه برگ آسی
تو را بی غشترین باده دیدم
ندانستم که دردی ذات بودی
شبیه این جهان رنگ در رنگ
چه افسونها که تو پنهان نمودی
خودم هم کاستی از تو ندارم
دو رنگی تو ، من آن رنگین کمانم
در این آوردگاه مکر و تزویر
ادامه شعر
با آمدن ات فریب ام دادی
یا با رفتن ات ؟
کاش هرگز تو را نمی دیدم
تا همیشه سراغ ات را
از فرشتگان می گرفتم
تا تلخ ترین شعرم را هرگز
در گوش خدا نمی خواندم
کاش هرگز تو را نمی دیدم
آن وقت
نه بغضی در گلویم بود
نه دل شدگی
و نه مشتی شعر
ادامه شعر
باید شعری تازه گفت
آهنگی تازه نواخت
باید در چوبی این باغ ها را
که در رویاهای مان شکل گرفته اند
رو به شهر باز کرد
باید
همه چیز را از نو ساخت
هیچ بادی
ادامه شعر
کهن دیارا ، دیار یارا ! دل از تو
کندم ، ولی ندانم
که گر گریزم ، کجا گریزم ، وگر بمانم ، کجا بمانم
نه پای رفتن ، نه تاب ماندن ، چگونه گویم ، درخت خشکم
عجب نباشد ، اگر تبرزن ، طمع ببندد در استخوانم
درین جهنم ، گل بهشتی ، چگونه روید ، چگونه بوید ؟
من ای بهاران ! از ابر نیسان چه بهره گیرم که خود خزانم
به حکم یزدان ، شکوه پیری ، مرا نشاید ، مرا نزیبد
چرا که پنهان ، به حرف شیطان ، سپرده ام دل که نوجوانم
صدای حق را ،
سکوت باطل ، در آن دل شب ، چنان فرو کشت
که تا قیامت ، درین مصیبت ، گلو فشارد ، غم نهانم
کبوتران را ، به گاه رفتن ، سر نشستن ، به بام من نیست
که تا پیامی ، به خط جانان ، ز پای آنان ، فروستانم
سفینه ی دل ، نشسته در گل ، چراغ ساحل ، نمی درخشد
درین سیاهی ، سپیده ای کو ؟ که چشم
حسرت ، در او نشانم
ادامه شعر
اندیشه و تیشه ام مهیا بود
چون لوح و قلم ، کنار یکدیگر
وان سنگ سپید ، روبروی من
تا پیکری از دلش برآرد سر
آن لحظه ی پاک
آفریدن بود
آن لحظه ی تالی خدا بودن
با هستی کائنات پیوستن
از عالم خاکیان جدا بودن
چون تیشه ی من به فرق سنگ آمد
از دست کسی دو ضربه بر در خورد
بلیس نباشد این که می آید ؟
این گفتم و خنده بر لبم پژمرد
اندیشه کنان به سوی در رفتم
گفتم : تو که ای ،
فرشته ای یا شیطان ؟
من خالق آدمی دگر هستم
سرخم کن و مزد طاعتت بستان
در چون دهنم گشوده ماند از بهت
او آمده بود و شمع در دستش
دل گفت : فرشته است و شیطان نیست
ادامه شعر
درون برزخ آشفته ی خواب
دلم دیوانه و سرگشته می شد
شبیه مرغ عشقی روی چینه
اسیر و واله و پر بسته می شد
ندایی می رسید از دورترها
دلت را باختی آسان و ساده
تو ساقی از برای بزم ما باش
بگیر این ساغر و این است باده
دلم پر می زند تا بیکرانها
نمی دانم چرا دیوانه وار است
شبیه تخته سنگی بین ساحل
به امواج و هجوم آن دچار است
بِدِه گرمای قلبت را به این بزم
کِسادِ دل تمامش رنج و درد است
بده گرمی به این بزم شبانه
که بی گرمای تو این بزم سرد است
ادامه شعر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑