اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

دسته بندی اشعار شهریار

شهریار

بهار عشق است این شب پاییز

بیا که طعنه به شیراز می‌زند تبریز
شب است و باغ گلستان خزان ریاخیز

ستاره، گرچه به گوش فلک شود آویز
به گوشوار دلاویز ماه من نرسد

گشوده پرده‌ی پاییز خاطرات‌انگیز
به باغ یاد تو کردم که باغبان قضا

بهار عشق و شبابست این شب پائیز
چنان به ذوق و نشاط آمدم که گوئی باز

به عشوه باز دهندش به باد رخت و جهیز
عروس گل که به نازش به حجله آوردند
ادامه شعر

شهریار

برو ای یار که ترک تو ستمگر کردم

برو ای ترک که ترک تو ستمگر کردم
حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم

عهد و پیمان تو با ما و وفا بادگران
ساده دل من که قسم های تو باور کردم

به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود
زان همه ناله که من پیش تو کافر کردم

تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار
گشتم آواره و ترک سر و همسر کردم

زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی
که من از خار و خس بادیه بستر کردم
ادامه شعر

شهریار

نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی

نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی
گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکردی

شرمسار توام ای دیده ازین گریه‌ی خونین
که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی

ای اجل گر سر آن زلف درازم به کف افتد
وعده هم گر به قیامت بنهی دیر نکردی

وای از دست تو ای شیوه‌ی عاشق‌کش جانان
که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی

مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل
که تو در حلقه‌ی زنجیر جنون گیر نکردی

عشق همدست به تقدیر شد و کار مرا ساخت
برو ای عقل که کاری تو به تدبیر نکردی

خوشتر از نقش نگارین من ای کلک تصور
الحق انصاف توان داد که تصویر نکردی

چه غروریست در این سلطنت ای یوسف مصری
که دگر پرسش حال پدر پیر نکردی

شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق
به خدا ملک دلی‌نیست که تسخیر نکردی

اکولالیا | #شهریار

شهریار

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده‌ی کوته نظران

دل چون آینه‌ی اهل صفا می‌شکنند
که ز خود بی‌خبرند این ز خدا بیخبران

دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه‌ی شوریده سران

گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران

شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران

اکولالیا | #شهریار

شهریار

چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم

چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم

چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم

خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر
من اینها هر دو با آئینه‌ی دل روبرو کردم

فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم

صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم

تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم

ازین پس شهریارا، ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم

اکولالیا | #شهریار

شهریار

خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست

خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست
به زندگانی من فرصت جوانی نیست

من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار
خدای شکر که این عمر جاودانی نیست

همه بگریه ابر سیه گشودم چشم
دراین افق که فروغی ز شادمانی نیست

به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم
دریغ و درد که این انتحار آنی نیست

نه من به سیلی خود سرخ میکنم رخ و بس
به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست

ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند
به جان خواجه که این شیوه شبانی نیست

ز بلبل چمن طبع شهریار افسوس
که از خزان گلشن شور نغمه خوانی نیست

اکولالیا | #شهریار

شهریار

دل و جانی که دربردم من

دل و جانی که دربردم من از ترکان قفقازی
به شوخی می‌برند از من سیه چشمان شیرازی

من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم
تو آهووش چنان شوخی که با من میکنی بازی

بیا این نرد عشق آخری را با خدا بازیم
که حسن جاودان بردست عشق جاودان بازی

ز آه همدمان باری کدورتها پدید آید
بیا تا هر دو با آیینه بگذاریم غمازی
ادامه شعر

شهریار

دلم به حال گل و سرو و لاله می‌سوزد

دلم به حال گل و سرو و لاله می‌سوزد
ز بسکه باغ طبیعت پرآفتست ای دوست

مگر تاسفی از رفتگان نخواهی داشت
بیا که صحبت یاران غنیمتست ای دوست

عزیز دار محبت که خارزار جهان
گرش گلی است همانا محبتست ای دوست

به کام دشمن دون دست دوستان بستن
به دوستی که نه شرط مروتست ای دوست

فلک همیشه به کام یکی نمیگردد
که آسیای طبیعت به نوبتست ای دوست

اکولالیا | شهریار

شهریار

منم که شعر و تغزل پناهگاه من است

منم که شعر و تغزل پناهگاه من است
چنانکه قول و غزل نیز در پناه من است

صفای گلشن دلها به ابر و باران نیست
که این وظیفه محول به اشک و آه من است

صلای صبح تو دادم به نالهٔ شبگیر
چه روزها که سپید از شب سیاه من است

به عالمی که در او دشمنی به جان بخرند
عجب مدار اگر عاشقی گناه من است

اگر نمانده کس از دوستان من بر جا
وفای عهد مرا دشمنان گواه من است

اکولالیا | شهریار

کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×