اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

دسته بندی اشعار شمس لنگرودی (صفحه 1 از 3)

شمس لنگرودی

نه، نمی‌توانم فراموشت کنم

نه، نمی‌توانم فراموشت کنم
زخم‌های من، بی‌حضور تو از تسکین سر باز می‌زنند
بال‌های من
تکه‌تکه فرو می‌ریزند
بره‌های مسیح را می‌بینم که به دنبالم می‌دوند
و نشان فلوت تو را می‌پرسند
نه، نمی‌توانم فراموشت کنم.

خیابان‌ها بی‌حضور تو راه‌های آشکار جهنم‌اند
تو پرنده‌یی معصومی
که راهش را
در باغ حیاط زندانی گم کرده است
تک‌ صورتی ازلی، بر رخسار تمام پیامبرانی
باد تشنه‌ی تابستانی
که گندم‌زاران رسیده در قدوم تو خم می‌شوند
آشیانه‌ی رودی از برف
که از قله‌های بهار فرو می‌ریزد.

ادامه شعر

شمس لنگرودی

تاریکی به رسم خود آدم را محو می‌کند

تاریکی به رسم خود آدم را محو می‌کند
به رسم خود از یادت می‌‌برد.
برای گذشتن از این تاریکی است
آتش بر تن کرده‌ام امشب
بسوی تو بال می‌‌زنم
به تو دل باختم
سرباز تنها
به تفنگش پناه می‌‌برد
ادامه شعر

شمس لنگرودی

برای ستایش تو

برای ستایش تو
همین کلمات روزمره کافی ست
همین که کجا می روی،
دلتنگم …
برای ستایش تو
همین گل و سنگ کافی ست
تا از تو بتی بسازم

اکولالیا | #شمس_لنگرودی

شمس لنگرودی

چون دلتنگ توام

دوست دارم
در این شب دلپذیر
عطر تو
چراغ بینایی من شود
و محبوبه شب راهش را گم کند

دوست دارم
شب، لرزان از حضورت
پایش بلغزد
در چاله ای از صدف که ماهش می خوانند
و خنده آفتاب دریا را روشن کند
ادامه شعر

شمس لنگرودی

شیپوری از یاد رفته‌ام

من می‌بینم
و سرانگشتم را که به تاراج می‌برید
با پلکم می‌نویسم
با مژه‌هایم نقاشی می‌کنم
با تکان سرم
سرودی می‌سازم
پلنگی آرام بودم
پسرانم را خورده‌اید
با چرمینه‌ای از پوست‌شان
برابر من راه می‌روید
چمدانی پرم
که تحمل هیچ قفلی را ندارم
شیپوری از یاد رفته‌ام که همهمه‌ای ‌شنیدم
و از هیجان نبرد
بر خود می‌لرزم

اکولالیا | #شمس_لنگرودی

شمس لنگرودی

برف در دهانم خواهد ریخت

باد
بر کلمات من می چرخد
غبار حروف را پاک می کند
می بیند نیستی.

این گونه که او پرسه زنان دور می شود
بر می گردد
برف در دهانم خواهد ریخت

اکولالیا | #شمس_لنگرودی

شمس لنگرودی

جنگ چیز بدی نیست

چیز بدی نیست جنگ
شکست می خورم
اشغالم میکنی

اکولالیا | #شمس_لنگرودی

شمس لنگرودی

بیست و ششم آبان

ساعت
دوازده و بیست و پنج دقیقه ی نیمروز
بیست و ششم آبان
آفریدگارا
بگذار
دهان تو را ببوسم
غبار ستاره ها را از پلک فرشتگانت بروبم
کف خانه ات را
با دمب بریده ی شیطان جارو کنم
متولد شدم
در مرز نازک نیستی
سگ های شما
از دهان فرشتگان دورو نجاتم دادند
ادامه شعر

شمس لنگرودی

نمی توانم فراموشت کنم

نه نمی توانم فراموشت کنم
زخمهای من بی حضور تو، از تسکین سرباز می زنند
بالهای من تکه تکه فرو می ریزند
بره های مسیح را می بینم، که به دنبالم می دوند
و نشان فولوت تو را می پرسند
نه نمی توانم فراموشت کنم
خیابانها بی حضور تو
راههای آشکار جهنمند
تو پرنده ای معصومی،
که راهش را در باغ حیات زندانی گم کرده است
ادامه شعر

شمس لنگرودی

آمدم، تو نبودی

بین من و تو
چهل زندان بود
حیاط به حیاط زندان
با پرچم صلحی در دست آمدم
تو نبودی

اکولالیا | #شمس_نگرودی

Olderposts

کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×